ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برای از نو نوشتن در اینجا حرف تازه می خواهم...هوای تازه می خواهم...حرفی که دلی را تکان دهد...اصلا این جا را برای همین ساختم که پناه تنهایی هایم شود و شاید مکانی برای تنهایی خوانندگانش...خوانندگانی که گاهی خاموشند...یعنی آمارگیر وبلاگ این را میگوید ...آی پی هایی که تکرار می شوند شاید هر روز ولی خاموش اند... همین طور خاموش بمانید زیرا سکوت سرشار از ناگفته هاست...
دلم می گوید که نمی تواند از اینجا دست بکشد...زیرا دلم خودش را در این دریای تنها پیدا کرد...اینجا خودش را خالی کرد...در این دریای بی کران غرق شد ماهی کوچک دلم...چند سالی است که در این دریای بی کران شنا می کند...دل های همه ی ما غرق در وجود دریای بی کرانمان است...
آن وقت ها برای دریای تنهایم در آن دفتر قدیمی می نوشتم...شاید روزی نوشتم که چرا این جا شد دریا تنهاست...البته نیاز به توضیح هم ندارد...آن هایی که مطالب اینجا را خوانده اند حتما می دانند...دفتری که هنوز دارمش و صفحه ی اولش نوشته بودم مجموعه نامه هایم به دریا...و شبی یک نامه برای خدای دریایی ام می نوشتم و از روزهای سرد و تلخ سالهایی می نوشتم که در اوج جوانی شب هایم به بیدار ماندن تا نیمه شب می گذشت و ریختن اشک هایی که در طول روز به جای ریختن آن ها می خندیدم ...چه دردناک بود آن وقت ها...
آن روزها درست اولین باری بود که دست بردم تا بنویسم از احساساتم...تا قبل از آن فقط بلد بودم خوب انشا بنویسم...اما تا بحال از احساساتم ننوشته بودم...
شاید تنها خدای دریایی ام خوب آن روزها را به یاد آورد...آن روزها که دخترکی 18 ساله بودم...و حال این دخترک 22 ساله از 18سالگی اش می نویسد..تمام این حرف ها از آن جا آمد که در میان کتاب هایم برخوردم به آن دفتر که مدت ها بود سراعش نرفته بودم...با دیدنش همه آن شب ها را دوباره به یاد آوردم...اما این بار برعکس آن سال ها خندیدم به آن روزها...از ته دل خندیدم...
به دردهایم خندیدم...بلند هم خندیدم...
این روزها حال دلم خوب است...می خندد بی آن که دلیلش را بداند...شاید چون دلیلی برای غم هم ندارد این روزها...و شاید هم ترجیح داده که لااقل کمی سعی کند وقتی میگوید مسلمان است واقعا باشد...غم هایش گوشه ای از وجودش بماند...سعی کردنش که ضرر ندارد...
به قول مادر بزرگم که خدا رحتمش کند... همیشه میگفت:
دل بی غم در این دنیا نباشد اگر باشد بنی آدم نباشد
چقدر درست می گفت...
همیشه غصه و مشکل هست برای ناراحت بودن...اما خنده هیچگاه ماندنی نیست...
پس وقتی میشود خندید می خندم...غصه ها همیشه پشت پنجره منتظرند تا بر سرمان خراب شوند...
غصه ها همیشه هستند...همیشه...
...
منم توی همین دریای تو شناکردنو یادگرفتم بانو








منم به دردای پارسالم میخندم الان
نمیدونم یعنی سال دیگه هم به امسال و این اتفاقا میخندم یا نه؟
نمی دونم چرا اگه نخوایم که بزرگ بشیم ولی خدا مشکلات و غم های بزرگ تری رو واسمون میاره تا یادمون بندازه که آآآآآی ماهی کوچولو تو دیگه بزرگ شدی
ما هم که همیشه سرخوش ِ کودکی هاییم و
میخندیم
بانو بخند تو هم با من
همه ی ما تو همین دریا شنا کردنو یاد می گیریم...
فقط باید درکش کنیم...همین...
امیدوارم بخندی...چون این خنده نشون می ده دیگه درد ندارن اون اتفاقا برات...
شاید این جوری باشه...شاید دیگه وقتشه که بزرگ شدنمون رو باور کنیم...
هر چند که من هیچ وقت نمیزارم روح بچگیم بمیره...
همیشه نگهش میدارم واسه این که زنده بمونم...
ما که این قدر میخندیم که قراره اعزاممون کنن...
به سلامتیه اول شدنمم بخــــــــــــــــــند




سها تو هم بخندیا
چشمممم...
می خندیم...
دلم نیومد سومی رو هم ازدست بدم و برما



فاطمه میدونی من هیچ وقت انشاهامو خودم نمینوشتم
اصلا بلد نبودم ۴ تا کلمه بنویسم!
از بهمن ۸۸ توی یه دفتر واسه یکی مینوشتم و از شهریور پارسالم اومدم و وب زدم و شد دفتر الکترونیکی
خدا شهریوار پارسال چند تا چیزی عزیزو ازم گرفت ولی قدرت نوشتن و حرف زدن با خودشو بهم داد
همینه که میگن تا یه چیزی رو از دست ندی جاشو چیزای دیگه نمیگیره
چه جالب...

استعدادشو ولی خوب داشتی انگار...
به گذشته نخند که برای اینده هم رفتار امروزت گذشته است.
ولی دردهایی که تموم شدن و دیگه درد ندارن شاید خنده بتونه جای دردهارو تسکین بده....مگه نه؟
سلام فاطمه جون




خوشحالم که دوباره نوشتی
امیدوارم امتحاناتو با موفقیت پشت سر گذاشته باشی
راستش
دل منم نمیتونه هنوز از اینجا دل بکنه چون واقعا اینجا جای خوبیه برای خالی شدن
چه خوب که خندیدی، چه خوب که حال دلت خوبه
غصه ها همیشه هستن پس بهتره به خنده ها هم اجازه بدیم که بیان
من انشام خوب نبوده و نیست
ولی بازم مینویسم
وقتی دلم تنگ میشه مینویسم
مثل الان که دلم تنگه و باز میخوام بنویسم
عزیزم امیدوارم همیشه بخندی و شاد و سلامت باشی
سلام...
امتحانا هم بد نبودن...
آره...این فضا جای خیلی خوبیه برای حالی شدن...
میام وبت...
من هم از غوغای ملال آور و دروغ آمیز زندگی میانبری زدم به دریا و ساکن دریا شدم و چه عجیب است این وجه اشتراکمان



امید وارم حاصل این نبودت و این تنها گذاشتنمان موفقیت در کسب علم باشد




اما دل را که به دریا بزنی زندگی آسان تر می شود ... تجربه ام این را می گوید
سلام فاطمه جان ُ دلتنگ بودنت بودم چه خوب شد که باز هم قلمت را به دست گرفتی
سلام...
منم امیدوارم موفق بوده باشم در راه کسب علم...
و این که موافقم اساسی که اگه دلو به دریا زد میشه راحت تر و یا به قول شما آسان تر میشه زندگی....
سبز باشید...
عزام به کجا ؟؟؟

اگه جا و غذا خوب میدن منم میخواما
این اعزامی جریانش طولانیه ولی خلاصش اینه...
این طرفا یه جا هست به اسم بهشتیان...یه آسایشگاه که یه سری آدم آزاد از هر چیزی رو اونجا نگه می دارن...
منو و سها هم هر وقت میزان خل باری مون میزنه بالا میگیم قراره اعزاممون کنن اونجا...
تو وبش هم یه بار نوشت در موردش....حتی وقتایی هم که اینجا نظر میزاره این نکنه زیاد تو حرفامون ردو بدل میشه...
خلاصه که قراره اعزام شیم بهشتیان...
پایه ای؟؟؟
وااااااااااای منم پایه ام در حد تیم ملی




اصلا میام اونجا میشه سردسته گروهتون
فاطمه دیروز تو امام زاده همه فکر میکردن من خلم
ولی بهترین لحظاتم بود به خدا
کسی دیگه نبود بریم بهشتیان؟؟؟
چه خوب...
می فهمم این جور لحظه هارو..خوب هم می فهمم...
مام پایه ایم...
هر کسه دیگه ای هم پایه بود ثبت نام می کنیم واسه اعزام به بهشتیان...
نبود بهشتیان؟؟؟
ایشالا میری مشهد حال و هواتم عوض میشه. منم اینجا دارم احساس دلتنگی می کنم. انگار امتحانا تموم شد سرگردون شدم. با همه بدی هاش لااقل سرم گرم بود.
ممنون بانو...
این حرفا چیه تو میزنی؟؟؟
ارامش بعد از طوفان .دعوتین برای نقد مطلب
چشم...
میام...
سلام بانوی دریا





امروز تو نیستی من اومدم اینجا بگم جمعه رو نوشتم
التماس دعا خیلی خیلی
یعنی الان صدای من به تو میرسه؟
الان دارم میگم
فاطمه
فاطمه
فاطمه
فاطمه
فاطمه
فاطمه
...
...
اکو میده ها
یعنی تو مشهد هم دست از سر کچلت برنمیدارم
سلام...
اومدم وبت و جمعه رو با تاخیر خوندم...
بله...اون قدر اکوش زیاد بود که به گوشم رسید و اونجا به یادت بودم بانوی آرامش...
سلاااااااااااااااااااام فاطمه مشهدی جونم





زیارت قبول خانومی
خب یالله سوغاتی هامو بده اول
وگرنه یه راست اعزامی یا
خوش گذشت خانومی؟
جات خالی بود اینطرفا
ببین من از هرچی بگذرم از سوغاتی نمی گذرما
گفته باشم
سلاااااااااااااام بانو...
ممنون...
چشم سوغاتی که قابلی نداره...
میام وبت...
بله بودن در کنار عزیزان خوبه و حتما خوش میگذره...
چشم...سوغاتی هم میدیم...
سلام بانو. خوبی؟؟؟؟؟؟؟ زیارت قبول. دیروز زنگیدم نبودین؟؟؟ بخدا یه عالم اس دادم نمی دونم چرا نمیاد. خواستم بگم. امروز بعد ظهر با غزلک و نیلوپر میایم خونتون. جایی نریا. اِ منظورت اینه که نیایم. باشه هر جور راحتی.
امروزم فکر نکنم بتونم باهات بحرفم. جایی دعوتیم. یه کاری نت داشتم اومدم زود انجام بدمو برم.
خب دیگه می بوسمت. راستی اپ جدید هم گذاشتم خانمی.
سلام...
آره...دیروز یه سر نبودم وقتی اومدم دیدم شماره خونتونو...اما دیر وقت بود دیگه زنگ نزدم...
چند روزی هست که خطا قاطی کرده بانو...
چشم بفرمایید ...الان که دارم جواب میدم اومدید و رفتید ...
در خدمتیم بانو...
جشم میام وبت...
سبز باشی
سلام بانو ...
کم سعادت شده ایم ما !!!
سلام...
اختیار دارین...
آپم
چشم...میام
سلام به منم سر بزن خوشحال می شم
سلام...
حتما
- سلام
- دریا تنهاست و خاطره هاش تنهاتر.
- دریا تنهاست خیلی و وقتی نیمه شب میشه خیلی بیشتر تنهاست.
- اما گاهی هم تنها نیست، ماه چنان دلربایی می کنه براش که دریا بی تاب میشه؛ اونقدر بی تاب میشه که انگار موجها می خوان تا آسمون برن بالا. ولی تیرگی شب مانع می شه.
- از احساسات نوشتن همیشه خاطره انگیز و پُرحس به یادگار می مونه.
- غمهاتون کم آزار. موفق و بانشاط باشین...
سلام...
ممنون برای حضورتون