.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سکوت


هوالغریب...


نود و پنج برای من سخت ترین سالی بود که تا الان تجربه کردم... موقع سال تحویل که من بودم و پشت بوم و تابی که روی پشت بوم و بارونی که بی وقفه میومد گریه کردم ... خیلی هم گریه کردم و نمیدونم این گریه ها قراره تا کی بیاد و من هر بار سخت تر از دفعه ی قبل بشکنم ... به خدا گفتم خدایا اینی که امسال دیدی ته توان من بود... لطفا امسال با من مهربون تر باش.. من امسال ته توانم رو نشونت دادم... امسال دیگه دوسم داشته باش...

امسال سخت ترین روزهارو داشتم.. سخت ترین مریضی ها... تا سرطان رفتن و اومدن... تا سکته رفتن و اومدن... تا خیلی چیزا رفتن و اومدن... تا رفتن برای همیشه از ایران...

وای وقتی به سالی که گذشت فکر می کنم باورم نمیشه اون روزها رو گذرونده باشم...

اینجا رو رمز گذاشتم تا کسی حرفام رو نخونه... چون دوس ندارم کسی با خوندن حرفای من حالش بد بشه و تنش بلرزه...


این روزا تنها تر از تماااام عمرم شدم و چقدر بده تنها شدن... تمام این سال ها دلم خوش بود...

اه

بگذریم...

وقتی بهش فکر می کنم به قدری حالم بد میشه و از خودم متنفر میشم که دوس دارم برگردم به همون روزی که مشهد بودم و اون بارون و بلند داد بزنم و بگم نه... بگم نه... بگم نه...

تا هیچ کدوم ازین روزها رو نبینم...


دیگه نمی تونم بنویسم...

قلبم باز درد گرفته...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.