.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

چقدر دلگیرم من این روزها

هوالغریب...


عمیق شدن خوب است... زیادی هم خوب است... اما همیشه تاوانی که بابتش می دهی سنگین است...

باید یک چیزهایی را این میان قربانی کنی تا عمیق شوی... انگار که این حس ها مث شاخه هایی در هم تنیده در آسمان باشند و تو برای بالا رفتن مجبوری که این شاخه های اضافی  را قطع کنی...


شاخه هایی که بخشی از زندگی اند!!!  نمی دانم این حرفا که می گویم را تا چه حد می فهمی... اما در سرنوشتی که خدا برای من رقم زده این بهترین کار است...


باید یک حس هایی را آدم بکشد... باید چاقو برداری و یک حس هایی را تا ابد بکشی... بکشی و به روی خودت هم نیاوری که چه کرده ای!!!


حس می کنم دارم این روزها زیادی تر از همیشه امتحان می شوم!!!

کاش لااقل در این میان پناهی داشتم ... یک پناهگاه مذهبی...


وقتی خدا بخواهد بگیرد همه چیز را باهم می گیرد...




+ پاییز آمد... با باران های چند روز اولش خوب ثابت کرد آمدنش را ...
اما کاش زمستان نیاید... من از زمستان بیست و هفت سالگی ام میترسم!!



++ یک حرف هایی را نمی شود گفت... تمام اش را می ریزی لابه لای کلمانی که خودت هم گاهی نمی فهمی... اصلا تا به حال شده معلمی را ببنی که سر کلاس هایش یواشکی اشک بریزد؟!  اگر باورت نمی شود باور کن...

خدایا... تنهایم نگذار...

من این روزها زیادی می ترسم...

+ یا به زوال می روم
یا به کمال می رسم
یک سره کن کار مرا

( این آهنگ عشق است مرحوم عبداللهی یک جور خاصی خوب است. )


بعدا اضافه شد: وقتی تاریخ آخرین پستم را دیدم تعجب کردم... یک ماه است که نیستم!!!! یک ماه دوری از خانه ی دلم...
یک ماه گذشت و ماهی هایم برای همیشه با اتاق من خداحاظی کردند و من حتی ننوشتم که ماهی هایی که عاشقانه دوستشان داشتم را دیگر ندارم...
یک ماه گذشت و من اینجا هیچ کدامشان را ثبت نکردم... چقدر حرف ننوشته دارم برای سنگ صبور کوچکم که همین روزهاست که هفت ساله شود...

نظرات 3 + ارسال نظر
فریناز شنبه 18 مهر 1394 ساعت 22:21 http://arameshepenhan.blogsky.com

بااینکه خیلی ندیده بودمشون و حس خاصیم به ماهی و کلا جک و جونور ندارم ولی خیلی ناراحت شدم این کارو کردی


فکر می کنم وجود آب توی اتاق حس خوب داشته باشه
حالا چه با ماهی چه بی ماهی



آره توام خیلی وقت بود ننوشته بودیاااااا
کلا خیلی بده آدم ننویسه
انگار غمباد می گیره
انگار باید یه عالم حرفو با خودش حمل کنه
وقتی می نویسه خیلی خالی تر می شه
ولی من وقتی پر باشم و بنویسم حس پرتری دارم:دی

اصن موجودیی می باشم عجیب!
از نسل انسان:دی

ولی خب دیده بودیشون ماهیای منو... واقعی هم دیده بودیشون...ماهیام تو رو دوس داشتن...

آره... حس خیلی خوبی داشت... خیلی خوب...
من همیشه به اونا این لقب رو میدادم:
شاهدای زنده ی من!!
یادته؟
اما دقیقا کاری رو کردم که یهو مثلا آدم بزنه به سرش و بره تمام موهاشو از ته بزنه... اونم موهایی که خیلی دوسشون داشته...

اوهوم...
کلا خیلی بده... خیلی خیلی هم بده...
دقیقا...آدم کلی حرفو با خودش میکشه این طرف اون طرف...

میفهمم چی میگی... اینکه بعد نوشتن هم باز حس کنی پری!!
حکایت همون مثلی که میگه: یخ آدم باز میشه ... آدم یخش تازه باز میشه و هی حرف میزنه..

انسانی هستی بسیار دوست داشتنی

فریناز شنبه 18 مهر 1394 ساعت 22:21 http://arameshepenhan.blogsky.com

خدا همیشه هست
برات دعا می کنم خدایی کنه در حقت
دعاییه که امشبم تو وبلاگم نوشتم

خسته ام از زندگی واقعا

ممنون فداتشم...

منم که میدونی...

فقط می تونم بگم دعام کن... واقعا تحمل ندارم...

فریناز شنبه 18 مهر 1394 ساعت 22:23 http://arameshepenhan.blogsky.com

چقدر خوبه بارون دارین لااقل
بارون خیلی خوبه
آدم حس میکنه لااقل آسمون بالای سرش مهربونه
باهاش همدردی می کنه

اینجا من همیشه از خشکی و بی بارونی زجر می کشم
کاش ی عالمه بارون داشتیم
کاش

بی بارون شدن شهر شما ...
در موردش اونایی مقصر هستن که زدن زاینده رود رو خشک کردن...

فک کنم باید بریم شمالی جایی...
مایی که انقد عشق بارونیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.