.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

چقدر به اسمت می مانی بانو جان!

هوالغریب...



همیشه برایم پر بوده ای از یک دنیا سوال...اصلا این اسم مرا تمام قد می لرزاند!


آخر چه طور می شود یک زن به اینجا برسد که تو رسیده ای زینب جان...


هنوز هم نمی فهمم یک زن که در نظر این مردمان به حساب نمی آید چه طور می شود این گونه کربلا را کربلا کُند و تمام قد بیاستد و بگوید که هیچ چیز جز زیبایی ندیدم!!


هنوز هم عاجزم از درک ِ این همه بزرگی... ولی بعد می گویم با خودم پدر که علی باشد و مادر فاطمه ، زینب حتما زینب خواهد شد...


اصلا اسمتان که می آید من می مانم و درک نکردن ِ این همه بزرگی... که اگر بگویم می فهمم چه کشیده ای دروغ گفته ام بانو جان!!!


.


.

.

حسین جانم... تو رفتی و زینب ماند در موج ِ نامحرمان...


تو رفتی و زینب ماند و بچه ها...


من همان زینبم...همان که بعد تو هیچ کس مرا نشناخت... موهایم سپید شد ولی کربلا را برای تو و تو را برای کربلا نگه داشتم...


چشمانم به راه ِ آمدنت خشک شد ...درست است نیامدی ولی چشمانم تنها یک سال و نیم بعد از تو دنیا را دید...ولی دنیا دیگر برای زینب جای ِ زندگی نبود...


همان یک سال و نیم هم زیاد بود... در این یک سال و نیم زینب نبود...سایه ی زینب بود و گریه هایش برای تو... گریه هایی که سراسرش شکوه بود...که اگر نبود بعد از این همه سال از کربلا هیچ چیز نمی ماند...



به راستی که حق ِ دختر بودن را تمام کرده ای زینب جان...به راستی که زینت ِ پدر بودی...


چقدر به اسمت می آیی بانو جان!!





+ دلم گرفته است بانو جان...
از همان روز که در پله های تل ِ زینبیه ایستادم دلم لرزید ... دلم لرزید که در جایی ایستاده ام که شما ایستاده اید!!!

دلم گرفته است زینب جان... هر چه آمدم بنویسم از چه نتوانستم... تنها در گوشه ی اتاقم نشستم و اشک ریختم و آرام آرام برایتان حرف زدم...