.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

جوونی...

هوالغریب...

بچه که بودم یادم است یکی از عشق هایم این بود که برادر بزرگم برود و آلبوم های جدیدی که می آید را بخرد و با هم گوش بدهیم... از همان وقت ها بود که موسیقی عحین ِ تمام ِ لحظه های تلخ و شادی ام شد... آن وقت ها دوره ی نوار کاست بود و ضبط و خودکار بیک!!


چیزی که تنها باید یک دهه شصتی باشی تا بدانی یعنی چه...


و آن وقت ها یک آهنگی بود که اسمش جوانی بود... خواننده اش امیر کریمی بود... و من و دو برادرم به سان ِ سه عدد خل این آهنگ را در خانه می گذاشتیم و با هم می خواندیم... بلند ِ بلند... صدای ِ کودکانه ام جان میداد برای آواز خواندن...


می خواندیم و برای خودمان عشق می کردیم و همین برادر کوچکترم که تا کمتر از یک ماه دیگر پدر خواهد شد برایمان می  رقصید...می رقصید و من و برادر بزرگم می خواندیم... تابستان هایمان همیشه به همین شکل می گذشت... و حال امروز که در راه ِ آموزشگاه رادیوی تاکسی آهنگ جوانی را گذاشت من ناگهان لرزیدم و تمام دیوانگی هایم را به خاطر آوردم... تمام دیوانگی هایی که نمی دانم کجای زندگی ام آن ها را جا گذاشته ام...


همان خنده هایی که خنده بود... نه مثل خنده های این روزهایم که همه چیز هست الا خنده...  باید فاطمه را بشناسی، باید زیر و روی چهره اش را بشناسی که بدانی این روزها که لب هایش می خندد خنده هایش جای تمام ِ اشک هایش است... شده است حکایت همان کسی که می خندد چون می داند که حق ندارد شادی را از بقیه بگیرد ... غم هایش را گذاشته است گوشه ی دلش برای خودش... برای خودش و تمام ِ رازهای ِ آخر ِ شب هایش...


رادیو ِ ماشین این آهنگ را پخش می کرد و من غرق بودم در تمام این افکار و تمام این بزرگ شدن ها.. و حال آنقدر بزرگ که همین امروز صبح داشتیم وسایل فرشته ی کوچکی را می چیدیم که کمتر از یک ماه دیگر خواهد آمد...


فرشته ی کوچکی که بارها و بارها مهمان ِ خواب های شبانه ی عمه اش شده است... آنقدر در خواب هایم آمده که قیافه اش را خوب به یاد دارم... نمی دانم ولی وقتی به سن و سال الان ِ من رسید و زنده بودم شاید برایش گفتم...


امروز که وسایل ِ نخودی ِ عمه را می چیدیم من تنها نگاه بودم... نگاه بودم که برادرم آنقدر مرد شده است که پدر خواهد شد... آنقدر مرد که می خواهد پدر شود ولی هنوز هم از خواهرش عجیب خجالت می کشد که بگوید دخترم...می گوید نخودی ِ تو... و بعد چشمان ِ مردانه اش برق می زند که دختر ِ کوچکش خواهد آمد ...


همان پسرکی که تابستان که می شد موهایش را می زد و من همیشه مسخره اش می کردم که کچل ... و یک بار که دستم لای سیم پره ی دوچرخه اش گیر کرد به سان یک دختر بچه ی کوچک اشک می ریخت... یک بار یادم است تابستان بود ... من هم که عشق ِ دوچرخه بودم.... داشتم چرخ ِ دوچرخه اش را درست می کردم که چهار انگشت دست ِ راستم لای سیم پره های دوچرخه اش گیر کرد... آنقدر که حس می کردم انگشت هایم قطع خواهد شد... و خوب یادم است که عمویم آمد.. آن وقت ها خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود... آمد و با خنده ای گفت: هر چه پسر من دختر است تو جای ِ پسر من پسری!!!


 و بماند که چه زجری کشیدم تا دست هایم را از بین آن سیم پره ها کشید بیرون  و خوب یادم است که وقتی دستم را کشید بیرون نزدیک به یک ربع فقط در آغوش عمویم گریه کردم... همان عمویی که محال است یادش مانده باشد که روزی در آغوش مردانه اش، دخترانه گریه کردم...


و حال من شده ام 25 ساله.... سال ها گذشته و این آهنگ مرا برد به آن سال های دور... سالهای دوری که با دو برادرم گذشت... سال های دوری که با این آهنگ گذشت... و آن وقت ها چقدر برایم غریب بود معنای شعر این آهنگ....


چقدر برایم غریب بود که یعنی چه که : من تب ِ تند حضورم ، منو دریاب....


آن وقت ها تنها می خواندیم...فقط می خواندیم و شاد بودیم... فقط خواندن مهم بود و بس...


و حال من در اوج این تب و تاب ِ جوانی ایستاده ام... ایستاده ام و به جوانی ای نگاه می کنم که تلخ یا شیرین می گذرد...می گذرد و من هر روز درس می گیرم... هر روز از روز قبل آبدیده تر می شوم و محکم تر...


و گاهی آنقدر محکم و سخت که در اوح ِ تمام ِ غصه ها و مشکلات چشمانم پر از اشک می شود ولی می خندم ...


و حال می بینم که جوانی درست همین شعر است... جوانی چیزی جز تمام این تب و تاب ها نیست... همان تب و تاب هایی که هر چه سن بالاتر برود کمتر می شود ...  تمام ِ شب گریه ها... تمام تا صبح لرزیدن ها... تمام گریه کردن ها و با خدا حرف زدن ها در دل ِ شب...


و هنوز هم به یادگار  از آن زمان ها چند تا از این نوار کاست ها را نگه داشته ام....هر چند که در این عصر ِ جدید برای هیچ کس هیچ گدام از این بچگی ها جذاب نیست.... رک بگویم : بچگی هایم خریدار ندارد!!!!


و برای همین هم تمام بچگی هایم را در کنج ِ قلب ِ یخ زده ام گذاشته ام...


من هنوز هم جوانم... حتی اگر زندگی ِ این روزها با خودش قرار گذاشته باشد که من را پیر کند...



من هنوز هم تب ِ تند حضورم... و هنوز هم از تپش ِ حادثه ها سرشارم...





+ این روزها بیشتر از همیشه به اندکی آرامش از جنس آبی ِ آسمان نیاز دارم...اندکی پرواز... اندکی ارتفاع... از همان ارتفاع ها که هوس می کنم دستانم را باز کنم و چادرم برای خودش باد بخورد و برقصد... از همین ارتفاع ها.... اندکی اوج می خواهم برای دور شدن از تمامی ِ این روزها...


* این هم همان آهنگی که این همه مرا برد به آن دورها...



+ امروز تولد یه دی ماهیه... مهرناز ِ عزیز خیلی ساده می گم که بیست ساله شدنت مبارک... ایشالله که همراه با بهترین اتفاقات باشه این ورودت به دهه دوم ِ زندگیت...


نظرات 9 + ارسال نظر
خانم معلم دوشنبه 23 دی 1392 ساعت 21:54 http://khanommoallem.blogfa.com

سلام فاطمه جان.. خوبی؟..

ایشالله که همیشه بخندی و از ته دلتم بخندی دختر...

ولی گاهی نمیتونی... درک کردم و حس کردم اون چیزی رو که نوشتی... گاهی واقعا مچبوری باید بخندی با تمام اون حس غمی که داری... بغض تو گلوته اما باید با همون بغض بخندی که دیگرون فکر کنن اشکت به خاطر شدت خنده هاته نه بغض تو گلوت...

ایشالله که با تمام دلت بخندی...

سلام...

ممنونم ...شما خوبی خانوم معلم عزیز؟

ممنونم...ایشالله شما هم همیشه خوب باشین...

اوهوم...دقیقا...
گاهی محبوری بخندی و به روی خودت نیاری که چقدر غم داری...و امان از همون خنده ها که وسطش به بغض می رسه و گریه...
خوبه خوب این حال رو می چشم این روزهام...

ممنونم...
ایشالله شمام بخندین با تموووووووم دلتون خانوم معلم عزیز...

فریناز دوشنبه 23 دی 1392 ساعت 23:27



مژگـــان سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 17:57 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام فاطمه جونی
بالاخره به پست آخر رسیدم! امیدوارم خوب باشی و با اومدن نخودی عمه حال و احوالت عوض شه و مطمئنم با قدم مبارک به نی نی کوشولو زندگیتون رنگ و بوی قشنگی میگیره!
دختر ِ بابا ، آخی چه حس خوبیه دیدن برادری که پدر شده ، چه ذوقی پشت این حرفه!
همیشه رادیو رو دوست داشتم و آهنگایی که یهویی یه عالمه خاطره کمرنگ و کهنه و حتا جید و دست نخورده رو برات زنده میکنه و یهو میبینی از کجا به کجا رسیدی!
من برم آماده بشم که الان همسر میاد بریم یه گشتی بزنیم توی این هوای ابری و سرددو روز دیگه برمیگردم خونه و دوباره باید دوری رو تحمل کرد تا دیدار بعد ، پس بریم که این روزها رو قشنگ سپری کنیم!
تولد مهرنازو بهش تبریک گفتم ، از همین تریبونم دوباره بهش تبریک میگم ، امیدوارم 120 سال عمر باعزت همراه سلامتی و شادی داشته باشه!
خدا نگهدارت باشه چه الان چه تا همیشه!

سلااااااام مژگان خانوم گل...

ممنون که وقت گذاشتی و تموم پست هایی که نبودی رو با حوصله ی تموم خوندی...ممنون عروس خانوم...

اوهوم...ذوق خیلی زیادی پشت این حرفه!!

من که رادیو رو به شخصه بیشتر از تلوزیون دوس دارم... رادیو منو می بره به تموم وقت هایی که شب هام تنها و تنها همدم ِ من رادیوی اتاقم بود و دفتری که توش می نوشتم و هنوز هم اون دفتر رو دارم و نگهش داشتم...
وقتی که راهنمایی و دبیرستان بودم

ای جااااااااان

ایشالله که بهتون خوش بگذره... واقعا خوشحال میشم که می بینم دوستام حالشون خوبه و از زندگی راضین

واقعا خدارو شکر...

ممنونم...

خدا نگهداره تو و تموم احساسی که مهمون قلبته هم باشه...
مراقبش باش مژگان...

فریناز سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 19:35 http://delhayebarany.blogsky.com

ای جااااان

ثبت شده نظر دیشبم
یادمه دیشب دم خواب با گوشیم خوندم کامل اینجا رو ولی یادم نیس نظر گذاشته باشم

خلاصه الان گیجم

اصا نظرتو دیدم موندم فرداش!!!

با خودم گفتم تو که خوابیدی پس چطوری نظر دادی

اصا منو دچار بحران کردی

خاااااااااباااااااااااااااالووووووووووووو

والا منم دچار بحران شدم کوشولوی ِ خابالوم

فریناز سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 19:36 http://delhayebarany.blogsky.com

می گما ما اون روز خوشگلا باید برقصنو با این دو تا می خوندیم با دسته طی و جارو خاک انداز و اینا:دی

شما فلسفی گوش می دادین و اجرا می کنین؟

والا آهنگه خوشگلا باید برقصن زیاد هم قدیمی نیستا

اصا اون آهنگ فقط واسه خودته ها... اونجاش که می گه نبینم که باز نشستی ... منتظر چی هستی و اینا:خنده... فقط با خوده خودته

من بلد نیستم وگرنه باهات می رقصیدم

کلا این اندی فقط ازین آهنگا داره ها


دیگه ما فلسفی بودیم
نه بابا...فقط ریتمش مهم بود... اصا حالیم نمیشد که چی چی میگه


+ نبینم که باز نشستی
منتظر چی هستی؟
تو جشن ِ شب نشینی

باید پاشی برقصی

یک سبد سیب چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 18:48 http://yeksabadsib.blog.ir



دلم برات تنگ شده بانو

خیلی...



تو چرا باز انقدر کم میای لیلا؟

خب دل من و سنگ صبورمم واسه تو تنگ شده

معلوم هست کجایی؟

نگین چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 20:36

اگه بگم عاشق ِ این آهنگ ِ جوونی ِ بچگی های تو ام باور می کنی؟
محال ِ ممکنه هر وقت از رادیو پخش میشه با تمام ی وجود گوش ندم...

محال ِ ممکنه..

+ یه دنیا ممنون بابت ِ به یاد اوردن ی یه خاطره از بچگی هات..
میدونی که؟
من عاشق ِ خاطره های بچگی ام.. :)

اوهوم...باورم میشه...

منم با تموم وجودم بهش گوش میدم...البته این آهنگ کاملش نیست...فقط ی تیکشه...

در عین شور و هیجانی که داره ی غم پنهانی داره که عجیب این روزها غرق ِ توی این غمم...


+ خواهش می کنم...
اوهوم...می دونم نگین...

پس فک کنم بازم از این آپم خوشت بیاد ... چون توش بازم از بچگی هام گفتم...

یک سبد سیب پنج‌شنبه 26 دی 1392 ساعت 15:17 http://yeksabadsib.blog.ir

سلام فاطمه

من هر روز اینجام...

فقط تا میام بنویسم نمیدونم چی میشه که نمتونم...



فکر کنم دیگه زیادی اروم و ساکت شدم !

دیروز که یکی از دوستان مشهدم اومده بود

فقط نگام میکرد میگفت چی شدی لیلا

چرا اینجوری شدی....

ببخش فاطمه

دیشب بود اتفاقا...

داشتم میگفتم خدایا کمک کن قدر این چشم ها...

قدر این نعمت هایی که دادی رو بدونم...

لااقل از اینجا به بعد...

سلام

ساکت و آروم شدن...
اوهوم...خیلی هم ساکت و آروم...

یاده سحرای ماه رمضون امسال افتادم...نسبت به اون موقع خیلی آروم تر شدی...

کلا زندگی هر چی که پیش میره آدم سر به زیر تر و افتاده تر می کنه...

برای دعای قشنگت هم از ته دلم آمین می گم...
چون واقعا باید شکر گذار بود...

چیزی که من خیلی وقت ها به شخصه نیستم

امیدوارم بتونم شکر گذار باشم

فریناز پنج‌شنبه 26 دی 1392 ساعت 16:25 http://delhayebarany.blogsky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.