.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

رها شده در چشمان تو...

هوالغریب...



رها شده در چشمان او که باشی حتی در وسط جهنم هم که باشی انگار غرق در گلستانی...


رها شده در بی کران چشمان او که باشی زمین و مکان برایت بی معنا میشود ...


رها شده در چشمانش که باشی به مرز جنون میرسی ولی باز رهایی... رهااااا از تمام قید و بندهای این دنیای پر از زشتی...


رها شده در چشمان او که باشی همه ی دنیایت می شود چشمانش...


آن هم برای تویی که هیچ گاه وقتی حرف می زنی در چشم کسی نگاه نمی کنی...


رها شده در چشمان او که باشی در تمام این روزهای سخت تمام وجودت را باری دیگر به تمام وجودش بند می زنی...بند می زنی و بند می زنی تا گرما بخش او شود در تمام روزهای سرد ِ این روزگار پر از زشتی...




رها شده  ام در چشمان تو....



و حال با تمام وجود به این شعر رسیده ام که می گوید:



من از آن روز که در بند توام آزادم....






+ هواتو کردم...کجااایی!!!!!!!


هوایی رو که تو نفس میکشی دارم راه میرم بغل میکنم
تو با من بمون تا ته این سفر من این ماه و ماه عسل میکنم...



+ تمام میشود تمام این روزهای سخت...تمام می شود...طاقت بیار برادر خوبم...

خدایا دیگر تاب دیدن اشک ها و سپید شدن موهای او را ندارم...

سخت است دیدن سفید پوش شدن موهایت...

سخت است خواهری اشک های پر از درد برادرش را ببیند...برادری که این روزها حس پدر شدن را هم تجربه خواهد کرد...و من برای اولین بار طعم عمه بودن را خواهم چشید...


نظرات 27 + ارسال نظر
نازی یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 15:50

قراره عمه شی؟

تبرییییییییییییییییییییییییییییک

اصن میفهمم یی قراره عمه بشه ها ذوقمرگ مشم
میدونی چرا؟

چون من داداش ندارم
در آینده قراره خاله شم فقط

امیدوار اون کوچولو قدر عمه ی خوبشو بدونه

آرررررررررررررررره

انقده ذوق دارم براش که نگوووووووووو...

خب منم خواهر ندارم

خاله نمیشم...

البته یکی بهتر از خواهر دارم...

ایشالله که سالم و سلامت بیاد به این دنیا...
خودم بهش خوش آمد میگم اولین بار...

قرار شده اولین بار خودم صدای قلبشو بشنوم...

هر روز من داستان دارم با زن داداشم

نازی یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 15:50

یی=یکی

نازی یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 15:51

البته خواننده های بلاگ اسکای اصولا عاقلا شکی نیستا...من خیلی حواسپرتم

عاقلن بانو ولی حواس پرتی ِ یک دی ماهی قشنگه و به دل میشینه...

نازی یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 15:51

عاقلا=عاقلن :دی

از دست تو دختر...


کلن تموم دی ماهیا همچین آدمای گلی هستن مهرناز

بزن قدش:دی

لیلیا یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 16:13

سلام بانو...

سلام نازی..

سلام خانووووووووووم خانووووووما

لیلیا یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 16:16

وقتی اسم حرف از برادر و خواهر میاد وسط...


یاد ارباب و خواهرش میفتم..
یاد ابالفضل العباس و خواهرش میفتم...

فاطمه...

تمام می شود تمام این روز های سخت...

اوهوم...
چی بگم...


اوهوم...ایشالله که خیلی زود تموم شن لیلیا...
خیلی زود...
خیلی زود

لیلیا یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 16:27

انشالله خود ارباب کمک برادرت کنه...


داری عمه میشی... مبارکه بانو...
انشالله که به خیر خوشی و سلامتی...بیاد این کوشولوی عمه ....

و با اومدنش روزای سخت پدرش تموم بشه برا همیشه...

انشالله...

ایشالله...

ایشالله...

ممنون...عمه شدن باید حس خیلی خوبی باشه...دوس دارم این حسو...

آخی...کوشولوی عمه

ایشالله ...
ایشالله...
ایشالله...
ایشالله...
ایشالله...
ایشالله...
ایشالله...




راستی شوما نظراتت یه جوری شده ها!!!

گفتم که نگی نفهمید و اینا

لیلیا یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 16:51

انشالله..

توکل به خدای مهربون...

....


بانو... گریه نکن دیگه...




نظرات من ... چه جوری شده آیا؟!

ایشالله...

....
...

خودت منظورم رو خوب می دونی دختر خوب

نگین یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 18:01

به به مبارکه عمه کوچولو!

ایشالا به سلامتی بدنیا میاد دو سال ِ تموم گریه هاش کلافه ت میکنه..

ممنون...سلامت باشی نگین...

اوه اوه...نه دیگه...بچه گریه هاش مال بابا مامانشه نه عمش

و فاطمه عمه ی خبیثی میشود

سیما یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 18:45 http://roozegarerangi.persianblog.ir/

fesghel be donya biad har ruz khune shomam

چه خووووووووووووووووووووب...

اگه نیای من میدونمو تو ها....

تازشم نخوده عمه فاطمست...دوسش دارم

روزی چند بار به فاطمه میگم نخوده عمه چطوره؟

نازی یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 19:06

الان زدم قدش دیدی؟

دی ماهیا که گلن ولی کلا خنگ تر و حواسپرت تر از خودم ندیدم تا الان

مزاح بودا حالا جدی نگیر

آرررررررررره دیدم

بعله که گلن...اتفاقا فهمیدم مزاح بود

چون شوخ طبعی هم خصویصیت دی ماهیاست

حال کردی چطور ماجرا رو به نفع خودمون پیچوندم؟

نازی یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 19:08

بعدشم الان دیگه حساب بی حساب شدیم
نه من عمه میشم نه تو خاله

کلا دی ماهیا اینجورین فک کنم

دیگه دارم مطمئن میشم همزادیما...نکنه تو خواهر گمشده ی منیییییی


آره...
بی حساب شدیم...

ولی خاله شدن رو میشه تجربه کرد ...مثلا من به بچم یاد میدم که به اونی که می خوام بگه خاله ...


شاااااااااااااااااااااید....منم که خواهر ندارم...

کجا بودی خواهر گمشده ی من؟



و ماجرا هندی میشود...
عین این فیلم هندیا بپر بغلم

ازونا که آمیتا چاخان بازی می کنه

نازنین دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 01:49

وااااای فاطمه منم عمه شدم
البته شیش هفت سالی میشه

تبریک میگم الان عمه یه عدد نخودی هستی

اخی خیلی خوبه ها کلی احساس متفاوت رو تجربه می کنی

امیدوارم سلامت باشه و خوش قدم، اونقدر که با اومدنش همه مشکلات برادرت و خودتون حل بشه انشالله...

جدی؟
تو الان شیش ساله عمه شدی؟

چه باحال...منم یه عمه هم نام تو دارم...
انقدم باحاله که نگو

خیلی شوخ طبعه...

میگم تو که تجربه داری بیا به من درس عمه بودن بده...

باید چیکارا کنم؟


ممنونم عزیزم...
ایشالله که همین طوره

دل نوشته (سمانه) دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 08:09 http://fun-thing.blogsky.com/

سلام سلام بانو
کل این متن یه طرف اینکه برا اولین بار عمه می شی طرف دیگه واقعاً برات خوشحالم تبریک می گم پیشاپیش...
هههههی و اما مشکلات مشکلاتی که هست تو خیلی خونواده ها سعی کنین بتونین کنار بیاین از خدا می خوام این ماه براتون مشکل گشا باشه...
و اما باز تبریک تبریک هم برای شما هم خونوادتون

سلام...

اتفاقا تموم بچه ها هم اصا در مورد متن هیچی نگفتن...البته پایین و بالای عکس هیچ ربطی به هم نداشتن...

ممنونم...
ایشالله که مشکلات همه حل بشه سمانه جون

مژگان دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 13:06

سلام
دیدن غم و غصه برادر و نتونی کاری کنی!
من میفهمم . بارها تجربه کردم!
این روزهای سخت میگذره فاطمه
مثل روزهایی که من فکر میکردم نمیگذره!
خداروشکر که گذشته
دعا میکنم هر چه زودتر به خوبی برای شما هم بگذره!
من همیشه از حضرت زینب میخوام که بانوی غمدیده ام هیچکس به اندازه تو غم برادر در دلش سنگینی نکرد به حرمت اشک های پاکت مراقب همه برادرانی که خواهران همیشه نگران دارند باش!
دعا میکنم هیچ خواهری غم برادرشو نبینه!


من دو تا داداش دارم + یه خواهر
بزرگه سه ساله ازدواج کرده ولی هنوز عمه نشدم. انشاله که بشم . این روزا خیلی دوست دارم یه کوچولو تو خونمون ورجه ورجه کنه و من دلم براش ضعف کنه!
تازشم من رکورد خاله بچه همسایه بودن رو دارم!
خیلی خوشحالم که داری عمه میشی و این به همه غصه هات در ، انشاله که بسلامتی دنیا بیاد!
برات یه عالمه آرزوهای خوب دارم

سلام...

اوهوم...خیلی سخته...
در کل دیدن سختی کشیدن کسایی که برات عزیزن خیلی سخته مژگان....خیلی سخت...

امیدوارم..این روزا تموم دعاهام شده این که زودتر این روزهای سخت بگذرن...

ایشالله که خیلی زود عمه بشی...
منم کلن بچه ها رو دوست دارم...و خیلی خوب می تونم باهاشون کتار بیام...
کلن بچه های فامیل رو دست من می چرخن
سر دسته شونم...

ممنونم...
منم برات بهترین ها رو می خوام عزیزم

مژگان دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 13:07

اوه چقده طولانی شد!

شرمنده

این چه حرفیه مژگان جون...

دشمنت شرمنده..
ممنونم

لیلیا دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 15:34

رها شدن در چشمان تو...

( چه رهایی عجیبیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....

رها شده در چشمان او که باشی..

خوشا به حال رها شدگان ِ در چشمان ِ او....

رها شده در بی کران چشمان او که باشی

زمین و مکان برایت بی معنا میشود ...

رها شده در چشمانش که باشی

به مرز جنون میرسی ولی باز رهایی.. آره واقعا... چه زیبااا...

رها شده در چشمان او که باشی
همه ی دنیایت می شود چشمانش...


آن هم برای تویی که هیچ گاه وقتی حرف می زنی در چشم کسی نگاه نمی کنی..


خیلی قشنگه.. این رهایی ، این نوع رها شدن ، واسه کسی که عادت به نگاه کردن به چشم ها نداره... خیلی قشنگه..

قشنگی و عجیب بودن این ، رهایی در چشمان ،
رو بهتر از هر کسی ، اونی میفهمه که تا وقتی که مجبور نباشه نگاه نمیکنه به چشم ها...

واقعا قشنگه.. چعه رهایی خوبی...

رها شده در چشمان او که باشی
در تمام این روزهای سخت تمام وجودت را باری دیگر به تمام وجودش بند می زنی..

بند می زنی....تا گرما بخش او شوی
گرما بخش او...
در تمام روز های سرد ِ این روزگار پر از زشتی..


رها شدی در چشمانش...


من از آن روز که در بند توام آزادم...


سلام بانوی مهربان..

عالی بود...عالی..

یه پست خیلی خاص ..

کوتاه اما پر از حرف.. شاید حرف های چند ساله..

اوهوم...دقیقا...

کوتاه بود ولی پر از حرف...

پر از حرف...حرف چند ساله...خیلی خوب فهمیدی لیلیا...

خیلی خوووووووووووب...

و باز هم ممنون واسه تموم این نت برداری های محشرت به قول فریناز...

چقدر خاش خالیه
خوش به سعادتش

لیلیا دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 15:43

اینجایی بانو..

سلام..

اوهوم...اینجام...

سلام به روی ماهت خانوم

لیلیا دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 15:50

و تو بهتر از هر کسی فهمیدی این رهایی رو فاطمه...

امیدوارم این طور باشه لیلیا...
فقط می دونم که عاشقانه این رهاییمو دوست دارم...

چون رها شدم در چشمای او.....

سیما دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 18:46 http://roozegarerangi.persianblog.ir/

بینم تو عمه نازنین داری؟کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



از دست این نازنین...

آقا من برات میگم بعدا...


میگم داستان عمه دومی مونه...همون عمه باحاله...همون که شوخی می کنه...

واست میگم حالا:دی

اصا نظرتو دیدم مردم از خنده

سیما دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 20:14 http://roozegarerangi.persianblog.ir/

میگممممممممممم ما عمه ی نازنین داریم اما عمه نازنین نداریم
خخخخخخخخخخخ

آره...

عمه ی نازنین داریم...اصا هر سه یکی از یکی نازنین تر

تو که می دونی

دل نوشته (سمانه) سه‌شنبه 25 تیر 1392 ساعت 13:32 http://fun-thing.blogsky.com/

سلام خواهر
حوصلم سر رفته بود گفتم یه حال و احوالی بپرسیم

اکو داره ها

دل نوشته (سمانه) سه‌شنبه 25 تیر 1392 ساعت 13:33 http://fun-thing.blogsky.com/

سلام خواهر
حوصلم سر رفته بود گفتم یه حال و احوالی بپرسیم

سلام

خوش اومدی عزیز...


ممنونم از لطفت

لیلیا سه‌شنبه 25 تیر 1392 ساعت 14:20

سلام.بانو..


خوبی؟!

آره واقعا جاش خالیه...

روزای اول که رفته بود فریناز یه بغض عجیبی گلومو گرفته بود..نمیدونم چرا...

هرشب که مکه رو نشون میده سحرها.... فقط میگم خوش به سعادتت فریناز...

سلام بانو...

شکر...تو چطوری؟

چی بگم...
بهتره حرفی نزنم

مینا سه‌شنبه 25 تیر 1392 ساعت 19:29

مباااااااااااااااااااااااااااااااااااارکه

ممنونم مینا...

اومدم بگم ایشالله عمه شدن خودت که

محمدرضا پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 12:10 http://mamreza.blogsky.com

سلام
اول دعا میکنم به حق این ایام عزیز همه حاجت روابشید .هم تو و هم خانواده محترم و هم برادر عزیزت.
دوم هم دعا میکنم ان شا الله وقتی عمه شدی برادرزاده گرامی به عمه اش نره،چون اون وقت به جای عروسک باید براش کاکتوسک بخرید

سلام
اول از همه ممنون بابت دعاتون...
انشالله شمام حاجت روا بشید ...

دوم هم این که اتفاقا فک کنم به عمه ش بره بچمون...چون احتمالا هم ماه تولد خودم به دنیا میاد...
خیلی هم خوب...
تازشم بهش یاد میدم که دوست کاکتوس ها باشه...
مثه اون بچه ی وبلاگ شما عروسک نخوابونه کنارش

محمدرضا پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 12:40 http://mamreza.blogsky.com

اولا از همه منم ممنون
دوم هم اینکه اگه ماه تولد خودت به دنیا بیاد که دیگه واقعا خدا بهش رحم کنه .
کاکتوس بهتر از عروسکه ینی؟

اول از همه خواهش میکنم...

دوم هم این که خیلی هم خوبه که هم ماه تولد عمه اش بشه...البته شایدم نشه ها...

نه ...بهتر که نیست ولی خب باید دوست دار کاکتوس ها بشه بچمون...بالا سره تختش یه کاکتوس کوشولو میزارم که بشه یادگار عمه اش

تازشم خودم براش عروسک می خرم...و کنارش می خوابونمش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.