.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

یک روز برفی

هوالغریب.... 

 

این مطلب متعلق به دیروز و اتفاقات اونه و دیروز هم نوشته شد اما نتم قط بود و نشد که بزارمش...  

 

امروز صبح به پیشنهاد یکی از آشنایان عزیر و صرفا واسه اطمینان از حرف هایی که می خوام بزنم رفتم برای استخدام در یکی از نهاد های حکومتی که از نام بردنش به دلیل مسائل امنیتی معذورم... 

خلاصه امروزم ازون روزای برفی بود در پایتخت....صبح ساعت 7راه افتادم و بعد از داشتن آدرس اشتباه که رسیده بودم به آدرس اولی و بعد مطلع شدم که اصا یه جای دیگست...من ایستگاه سرسبز بودم و آدرس صادقیه بود و بعدشم که دیگه مترو نداشت...با تاکسی باید میرفتم...خلاصه تا مسیر اشتباهو برگشتم و رسیدم ساعت حدود 11 بود... 

منتظر بودیم که بریم داخل تا اون فرم رو پر کنیم...داخل یه اتاق کوچیک بودیم که ازونجا میفرستادن داخل...حدود 15 نفر اما یک صندلی...که اونم خانومی که مسئول اون اتاق بود نشسته بود روش...این میون اما من اصا انگار تو این دنیا نبودم...محو سفید شدن زمین بودم ودرختای بیرون...توی گوشمم هم مثه همیشه هدفون بود و آهنگ پخش میشد...اونم تو اون محیط که اگر میدونستید کجاست حتما شمام تعجب می کردید... 

 

خب این عادت منه دیگه  که ترجیح میدم صداهایی رو بشنوم که دوس دارم...خلاصه ما محو تماشای برف و موسیقی که پخش میشد بودیم...خیلی زیبا شده بود...تموم زشتی های شهرو پوشونده بود..شاید یکی از دلایلی که عاشق برف و زمستونم اینم هست که برف تنها چیزیه که قدرت اینو داره که همه چیزو یه دست کنه...همه ی خوبی ها و بدی ها رو... 

 

بعد از کلی معطلی و سرپا ایستادن نوبت ما شد که بریم داخل.... 

 

خب ادامه ماجرا رو می تونید تو ادامه مطلب بخونید...چون یکم زیاده... 

 

 

یه خانومی اومد و بهمون فرم داد که پر کنیم...خانومه کلی از  حکومت و نظام و شخص اول و دوم و سوم و...گفت و گفت.....من فقط میشنیدم اما صدای آهنگ هنوز توی گوشم بود البته خیلی کم....اگه میفهمیدن که mp3 همراهمه که هیچی دیگه اونم تو اون محیط...اما من فقط به دستام نگاه می کردم و البته انگشتری که خیلی دوستش دارم ...انگشتری که باهاش یک دنیا خاطره دارم...انگشتری که هر وقت چیزیرو برای نگاه کردن ندارم به اون نگاه می کنم... 

 

بعد از توضیح دادن فرم شروع کردم به پر کردن...تموم شد...راحت تر از اونی بود که فکر می کردم...یه نکته ی خیلی جالب در مورد فرم این بود که اون قدر که از مشخصات من پرسیده شده بود توش ازین خبری نبود که اصا چه کاری بلدم شبیه فرم پاسپورتی بود که پر کردم...آخه توش نوشته بود که مثلا نام مستعارم چیه و ازین حرفا...تو مرحله ی اول فکر کنم بیشتر لازمه که بدونن من چه مهارتی بلدم که ببینن اصا به دردشون میخورم یا نه...خلاصه ما پر کردیم و دادیم... 

 

خانومه هی سعی می کرد خودشو مهربون جلوه بده...چون تهه همه ی حرفاش یه عزیزم بود...از صدای آدما میشه فهمید که چقدر مهربونن....مثلا وقتی مثله بقیه در جواب تعریف ها و بزرگ نمایی هایی که از شخص اول مملکت میکرد مثل بقیه  نگفتم که هدفم خدمت به ایشونه بهم گفت شما هدفت چیه عزیزم؟ با چشمایی که پر بود از عصبانیت... 

 

کاش میشد عین حرفاشو اینجا بنویسم....خلاصه که دیدم اینجوری فایده نداره... 

 

بلند شدم که فرم رو بدم و برم از آهنگ و برف خودم لذت ببرم...فرمو دادمو رفتم....تو راه همش با خودم میگفتم که من به درد این کار نمی خورم...در حالیکه که وقتی خانومه ازم پرسید که چه کارهایی بلدم گفت که چه خوب...این سوالش البته ربطی به فرم نداشت...به قول خودش از همه می پرسه تا برای خودش نیروی خوب انتخاب کنه و حتی بهم گفت اگه اومدی میدونم کجا ازت استفاده کنم.... 

 

اما با خودم گفتم که من با راهی که اینا دارن به اشتباه میرن مخافم و نمی تونم باهاش کنار بیام....وقتی قبولشون ندارم و بخام ازشون حقوق بگیرم خب پولی که میگیرم حرومه دیگه...خلاصه که بی خیال شدم... 

 

این روزا بدجوری دچار ریا و تزویر شدیم....این درد این روزای جامعه ماست..همه سعی می کنن در نظر شخص اول مملکت حوب به نظر بیان نه در نظر خداشون...خدایا چقدر غریب موندی... 

 

تموم مدت حرف هاش تو گوشم بود در مورد بزرگ حضرت آقا میکرد...انگار که معصوم هستن...من بهشون توهین نمی کنم...چون یک عالم دینی هستن و براشون احترام قائلم..با این کارام مخالفم که خیلی ها بهشون توهین می کنن و ادعای مسلمونی هم میکنن...شرط اول احترامه...اما چیزی که من باهاش مخالفم اغراق و بزرگ نمایی هایی هستش که در مورد ایشون میشه و در حد معصوم بزرگ بشن...و از همه بدتر سکوت ایشون در این مورد هستش...اینه که آزار دهندست...و این که بارها دیدم آدم هایی رو که وقتی به دیدار ایشون میرن به هم میگن زیارت قبول...خدایا عمق درد کجاست!!!! بعد اون میگیم که چرا نظر بقیه نسبت به دینمون بده.... 

 

ما از دینی دم میزنیم که توش به حضرت علی(ع) اعتقاد داریم ...کسی که مرد بود...یه مرد واقعی... 

 

علی های امروزی نامردن!!!! 

 

خلاصه که اون خانوم حتی فرمودن که برید دست به دامن حضرت ولی عصر بشید که توفیق این شغل رو بهتون بده...اما من تموم مدت حرفاش آروم و بی صدا نشسته بودم و محو مزخرفاتش نبودم مثل بقیه .... چون شان امامم رو بیشتر ازین میدونم.... 

 

خلاصه که امروزم گذشت و بهم ثابت شد که همه جا دچار ریا شده...دچار دروغ شده... 

 

متاسفانه جا افتاده که هر کس دین داره موافق این هاست و هر کس نداره بی دینه.... 

 

خیلی حرفا رو نمی تونم بگم نه به دلیل ترس...این روزها بی ترس تر از همیشه می نویسم...اما فقط در همین حد می تونم بگم که عمق درد درین حده که حتی خیلی جاها می بینید که این جور جا افتاده که رعایت نکردن خیلی چیزها نشون ساده بودنه...بابت گفتن این حرف عذر میخوام اما باور کنین دیگه طاقت دیدن این همه بی عدالتی و سکوت رو ندارم... 

برای مثال در مورد خانوم ها میتونم بگم که متاسفانه جا افتاده که اصلاح نکردن صورت یعنی سادگی....البته در بعضی نهادها....منظورم البته آرایش نیست...اما ظاهر آراسته داشتن خوبه...نه این که طرف حتی حاضر نشه صورتشو اصلاح کنه...این نظافته نه سادگی!!! 

 

خلاصه که دردا زیاده خدایا این میون تو خیلی غریب موندی....چون همه دم از تو میزنن اما کی با تو واقعا؟؟ 

 

خدایا کی تو رو شناخته؟ 

 

امروز خیلی چیزا بهم یاد داد... 

 

نزدیکای خونه یاد حرف مامان سیما افتادم که همیشه رفتارش برام یه جورایی الگو بوده و هست که  بارها که صحبت کار شده بهم گفته که تو این روزگار نباید وایسی و نگاه کنی چون حقت رو خیلی زود میبرن...و خیلی حرفای دیگه... 

 

این مطلب زیادی طولانی شد....می دونم اما ببخشید...تازه خیلی حرفا رو نگفتم....البته  از

قصد این آپ رو به این شکل نوشتم چون دیگه مخفی سازی دردای روزگارمون بین کلمات فایده نداره.... 

 

دردای روزگارمو فریاد می کنم اما خودمو مخفی.... 

 

فقط همین محبوبم... 

  

 

**** این آهنگ هم تقدیم به کسی که وجودش گرما بخش تموم دردای امروز و هر لحظم هست... 

 

 

طاقت بیار تو این روزای انتظار       طاقت بیار تو سردی شبای تار  

... 

 

روزای خوبو جا نذرا تو سختی های روزگار     به خاطر منم شده طاقت بیار....   

... 

 

خسته ای کوله بارتو رو شونه های من بزار

 

 .... 

 

باید بمونی.....  بمونی..... بمونی .... بمونی.... 

 

 

نظرات 28 + ارسال نظر
خوده خودم پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 17:32


خوده خودم پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 17:34

اینجانب یک عدد خوده خودمه ویراستار میباشم!!!


دستتون درد نکنه...

زحمت کشیدید

خوده خودم پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 17:49

بابا آپه طولانی!
همشو مثه همون سوپه کلمات هورت کشیدیم!!!

دیگه ما می توانیم دیگه!!!

دستتون درد نکنه خانوووووووووووم

سیما پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 18:24

سیما پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 18:53

فاطمهههههههههههههههههه
من،مامانم ،الی،مامانش،عمه(زهرا)و شاید خاله الی و فسقلیش دوشنبه می خواهیم بریم امامزاده صالح
تو و مامانت هم میایید؟
هه هه

متاسفانه دیر دیدم...
البته همون دوشنبه بابا بزرگمون رفت!!!
می دیدم هم نمیشد بریم خانوم....

سیما پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 19:01

البته به چند تا گالری نقاشی هم میخواهیم سر بزنیم فکر کن ۷-۸ نفر با هم برن نقاشی ببینند
در مورد ... هم باید بگم من پیشنهاد دادم
فکر می کردم چون یه مدت اونجا کار می کردی حتما با اونها مشکلی نداری اگه می دونستم تو هم مثل من ازشون بدت میاد نمیگفتم ...در هر صورت ببخشید که روز برفیت خراب شد

نه اتفاقا روز قشنگی بود...نوشتم که...

خیلی چیزا یاد گرفتم...
روز برفیه قشنگی بود...تازه روز تولد خودتم بودا ناسلامتی!!

غزل پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 19:49

عاسق این جملت شدم
علی های این دوره نامردن
فاطمه گل کاشتی با این جمله

خواهش میشه!!

حقیقت بود

فریناز پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 20:02

امروز سرمزار بودیم.با عمه و مامانم و چندتا خانوم دیگه همین بحث جامعه بود
عمه م یه حرفی زد
گفت همه چی برمیگرده به قلب های خرابمون!

دیدم راست میگه! قلب برمیگرده به لقمه ای که می خوری!

کاش کسی
قلبی ساده و صاف و صمیمی و بی ریا
در دستانم می گذاشت
دربلوری از جنس نور
بر تاقچه ی یاسی افکارم
کنار عطر خوش گل سرخ می نهادم
تا بر تمام نمازهای نفس
عاشقانه بتابد
....

سلام بانوی برفی

کاملا راست میگه!!!

لقمه ای که میخوریم مارو میسازه...
من هم تموم حرفم همین بودکه نونی رو بخورم که بهش اعتقاد دارم...

اعتقادات آدمام با هم فرق داره

فریناز پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 20:05

نخندیا
ولی
حس کردم قد کشیدی فاطمه

.....

غزل جمعه 21 بهمن 1390 ساعت 11:07

سنتور اول آهنگت فوق العاده است نازنین

آهنگ در کل فوق العادست...

من عاشق سنتورم...

غزل جمعه 21 بهمن 1390 ساعت 17:07

این ...... ایمیل و یاهو رو مسدود کزدن

واسه ۲۵ ام بوده...حق میدم بشون ولی...

حتما باز اون مردک سبز میخواسته یه غلطی بکنه....

نه این وریا آدمن نه اون وریا

غزل جمعه 21 بهمن 1390 ساعت 20:24

دلم برای یک دل یک رنگ تنگ است

می تووووووووووووو

نازنین جمعه 21 بهمن 1390 ساعت 23:24

درد بزرگیه
من ترجیح میدم چیزی نگم
چون دلم اونقدر ازشون پره که میترسم چیز بدی بگم

راستی دلیل نمیشه چون عالم دینی هستن بهشون احترام بذاریم
توی تاریخ هم که یه نگاهی بندازیم میبینیم اکثر قاتلین معصومین از علمای دین بودن به ظاهر
البته من به این آقا نمیخوام همچین نسبتی بدم ولی نباید گول لباس و ظاهر رو خورد

ممنون بانو از پست خوبت
شاد و سلامت باشی همیشه

آره بزرگه....

تا جایی این احترام رو نگه می دارم که حرفاش بدتر ازین شه...
هنوز نشده ولی...
پس احترام بهش میزارم...

تو ام همی طور بانوی بارون عزیز

غزل شنبه 22 بهمن 1390 ساعت 19:03

فقط آپ میکنی میری نمیگی جواب این همه آدم کی باید بده عمم؟؟

خب نمیشد دیگه

سیما یکشنبه 23 بهمن 1390 ساعت 00:03

والا ...
منم اومدم بگم یه وقت جواب ندی ها

منو نزنین!!!

هم نت نداشتم هم

غریبه یکشنبه 23 بهمن 1390 ساعت 08:33

فاطمه جان از قلم شیوات بسیار لذت می برم. این جمله ات رو تو یکی از نوشته های ارشیوت خوندم دیگه تکیه کلامم شده .(دریا بیا و کنار حوصله ام بنشین)موفق باشی.

ممنون از حضورتون که داره تبدیل به یه حضوره همیشگی میشه..

سبز باشید

ر ف ی ق یکشنبه 23 بهمن 1390 ساعت 14:53

شاید زندگی خود بردگی ست
اشتباه نیز از آن ِ ماست
نه از آن ِ زمان
سلام فاطمه جان

عین حقیت است...

سلام ر ف ی ق عزیز

سها دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 10:29

غزل سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 08:45

سلام فاطمه جونم
تسلیت می گم خدا رحمتش کنه شفا خیر پدربزرگت هم رفتن از این دنیا بود تا کمتر درد بکشه غم اخرت باشه مهربان

سلام غزلک...
ممنون عزیزم....

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 09:57

خوده خودم سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 12:03

دلم تنگ شد واست!

آخ گفتی جونم!!!

لک زده واست

فریناز سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 16:22

غزل چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 14:11

آپم مهربون

خدمت میرسم

غزل پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 15:36

دلم برات تنگ شده کاشزودتر بیای

اومدم عزیز

روزهای تنهایی پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 16:01 http://alone-days.blogfa.com

سلامـ دوستـ عزیز

سنگ صبورم خداست...سنگ صبور منم خداست و

خیلی با خدا درد و دل میکنم و دلم آروم

میشه.موفق باشین

سلام دوست عزیز...

سنگ صبور هممون خداست...

شمام موفق باشین و سبز

فریناز جمعه 28 بهمن 1390 ساعت 01:48

این روزا اگه نیستم واسه اینه که مزاحمت نشم بانو...
توی این شرایط آدم دلش میخواد تنها باشه

وگرنه دلم لک زده واست

درسته

اما دیگه زیادی شده این تنهایی...

لطف داری بانو

فریناز جمعه 28 بهمن 1390 ساعت 01:49

قولم یادم نرفته واسه اون پستی که بهت گفته بودم

فقط الان که نیستی نت
اومدی منم می نویسم بهت میگم....

گفتم که بدونی بدقول نیستم بانو

باشه بانو...

ممنون لطف می کنی...

فعلا باید طاقت بیارم تو این روزای انتظار...

بانو حالم خوش نیست

سها جمعه 28 بهمن 1390 ساعت 10:45



این زمزمه این روزهای منه

طاقت بیار طاقت بیار
تو این روزهای انتظار
تو سردی شب های تار
طاقت بیار طاقت بیار
نگو شکستی، نگو بریدی
منم مثل تو دلم گرفته
باید بمونی طاقت بیاری
تو روزگاری که غم گرفته

زمزمه ی این روزهای منم هست بانو سها....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.