.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

باید کاری کرد!!!

هوالغریب...



باید کاری کرد...

این روزها آدم بِشو نیستند!!!




+ تنهایی غم های خودش را دارد...

کسی که دلش نوشتن می خواهد!!!

هوالغریب....


دلم نوشتن می خواهد و یک دنیا تو...

دلم نوشتن می خواهد و یک دنیا حرف های ِ نگفته ...


دلم نوشتن  می خواهد و تمام حرف هایی که آن ها را بین بغض های گاه و بیگاهم قورت می دهم...


دلم نوشتن می خواهد... نوشتن از تمام ِ اشک های یواشکی ام پشت عینک ِ دودی ام...

نوشتن از تمام ِ اشک هایی که یواشکی در تاکسی ریخته می شوند و تکیه دادن ِ سرم به شیشه ی ماشین ...


از تمام ِ اشک هایی که در تاکسی ها ریخته ام ... هر چه مسیرها طولانی تر اشک ها بیشتر...


دلم نوشتن می خواهد از گوش دادن هایم به موسیقی های راننده های تاکسی...که سلیقه شان را بسنجم ! و بگویم آدم ها درست همان هایی اند که در خلوت هایشان گوش میدهند!!!


دلم نوشتن می خواهد از تمام پناه بردن هایم به مسجد ِ نزدیک آموزشگاهمان در اوج ِ شلوغی ها برای نماز ها...


دلم نوشتن می خواهد از تمام شکستن های دلم در میان ِ این روزهای بلاتکیف...


آخ که من چقدر بلاتکلیف شده ام!!!


دلم نوشتن می خواهد از تمام بچه های آموزشگاه... نوشتن از تمام جدیت نشان دادن هایم برای یاد گرفتن فرانسه حتی در اوج ِ کلاس های خودم و ترجمه هایم... فرانسه خواندن بدون ِ یک جلسه غیبت!!!


و بعد تمام درس خواندن هایم برای فرانسه و جواب دادن هایم سر ِ کلاس...


دلم نوشتن میخواهد...از تمام ِ بچه های دانشگاه علامه ... از تمام پزوهشکده ترجمه... از تمام چهارشنبه ها...از تمام پل ِ نیایش...


حتی دلم میخواهد که از اتاق دکتر بنویسم... که طبقه ی پنجم است و از پنجره ی اتاقش میشود تهران را جور ِ دیگری دید...



دلم نوشتن می خواهد از تمام روزهایی که گذشتند و من هیچ کدام را ثبت نکرده ام...باورت میشود؟!


اصلا می دانی چیست؟!

دلم نوشتن می خواهد و جفت چشم هات... که غرق شوم در آن ها و آنقدر زل بزنم به چشم هات و بعد هیچ کدام نفهمیم که من زل زده ام به تو یا تو به من!!!


حالا هر چه شد، شد!!! فقط چشم هات باشد و من !!!





+ خدای خوبم...
خودت از تمام ِ ناگفته هایم باخبری...

کمکم کن...فاطمه ات دیگر تاب ندارد...باورت میشود؟!
چرا هر بار سخت تر میشود همه چیز؟!

خدای خوبم...
دلم میترسد از روزی که بفهمم قدر ِ سن و سالم زندگی نکرده باشم...

بیستو شش هم دارد تمام میشود و من کم کم در آستانه ی دهه ی سوم ِ زندگی ام هستم!!!

تنم می لرزد از این بزرگ شدن های بی حاصل...


++ می سوزد تنم
ترانه ای به خاطر تو بر لبم
...
.

آه از بی کسی
به داد ِ این دل ِ شکسته می رسی؟!



این آهنگ این روزها از سنگ صبورم پخش خواهد شد و من چقدر به جانم می نشیند که با این آهنگ از عمق ِ وجود فریاد بزنم و بخوانم اش... ولی هنوز نشده است که بلـــــــــــــــــــــــــــــــند بخوانم و فریاااااد بزنم که :

آه از بی کسی
به داد ِ این دل ِ شکسته میرسی؟!

اصلا این آهنگ جان میدهد برای آنکه با خواننده اش بلند بلند بخوانی!!! حسی که هیچ گاه تجربه نکرده ام!!!

دریا همیشه تنهاست...

هوالغریب...



دلم باران می خواهد و یک دریا...


دلم دریا می خواهد و یک دنیا سکوت...


دلم یک دنیا سکوت می خواهد و سکون ِ محض ِ دریای ِ بی کران...


دلم سکون ِ محض ِ دریای بی کران می خواهد و صخره ی رو به دریا...


دلم صخره ای رو به دریا می خواهد و یک منظره تا آنجا که چشمم تنها دریا ببیند...


دلم یک دل ِ سیر دریا می خواهد و یک دنیا آرامش...


دلم یک دنیا آرامش می خواهد و خانه ی ابدی ام...


دریا همیشه تنهاست...


و ماهی از آن تنها تر...



بیچاره دلم 





+ زندگی گاهی وقت ها بازی ات می دهد!!! آدم هایش بازی ات می دهند !!!

زندگی گاهی عجیب رُس می کشد...

و من تنها پناه می آورم به سنگ صبورم و این آهنگ که از وبم پخش می شود...

آخ که هیچ گاه ، هیچ کس نفهمید ماهی ِ کوچک دلش می میرد اگر ماه را نبیند!!!

دلم دوری می خواهد

هوالغریب...



دلم باران میخواهد

دلم دریا میخواهد


آنقدر دریا میخواهم که اسمش هم چشمانم را به اشک می نشاند...

دلم ماه میخواهد


دلم رهایی ازین روزها را میخواهد

دلم تعبیر خواب های شبانه ام را می خواهد

تعبیر همان ِ لباس ِ سفید ِ خواب هایم


زندگی بوی خوبی نمی دهد...



دلم یک زمستان می خواهد و یک جاده ی بی انتها ...

و دوری...


دوری

دوری

دوری




+ کجای قصه خوابیدی
که من تو گریه بیدارم

که هر شب هرم دستاتو
به آغوشم بدهکارم

+ دلم یک دنیا حرف دارد...یک دنیا بغض و درد...ولی همه شان را ریخته ام در چشمان ِ بیچاره ام... امروز فهمیدم که دیگر مثل قبل خوب نمی بینند... امان از این چشم های ِ نشانه دار!!!

من و این جاده ها...

هوالغریب...



من و این بی قراری های مدام...


من و این داغ شدن ها که کارم را به گر گرفتن می کشاند که با سر می شتابم به زیر دوش ِ آب یخ ... درست مثل زود پزی که وقتی آب رویش بریزی بخار می کند و بعد هم مثل بید بلرزم و مادرم یک عالمه غر به جانم بزند که قیافت مث مرده ها شده و بعد یک عالمه تهدیدم کند که اگر این بار ازین دیوانه بازی ها بکنی من میدانم با تو!!!



و بعد بخندم و برایش دیوانه بازی در بیاورم تا بالاخره بخندد و یادش برود که تا چند دقیقه قبل داشت با من دعوا میکرد که خدایا این دختر ِ خل چی بود به من دادی!!!


و بعد در دلم بگویم که اگر آب یخ نبود قطعا من هزاران بار مرده بودم و این دوش آب یخ برای من دقیقا حکم همان آب یخ ریختن روی زودپز را دارد که اگر آب رویش نریزی منفجر میشود...


به خنک شدن های ِ بعدش می ارزد... حتی اگر هنوز دستانم یخ ترین باشد و لب هایم مثل مرده ها کبود!!!




+ نشسته ام به راه این جاده ها...
نشسته ام به راه ِ همان ِ راهی که آن روز تو را برداشت و با خودش برد

همان جاده ای که ...

هیچ نگو!!!میخواهم تنها نگاهت کنم ....