.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نجابتی آسمانی

هوالغریب...



قصه رسیده بود به آن جاهای ِ نابش....


قصه دارد کم کم به اوج عشق بازی ها می رسد...قصه دارد آرام آرام به اوجش می رسد...هر سال تکرار می شود و این شیرین ترین تکرار ِ دنیاست که هر سال تازه تر و داغ تر از همیشه اش است...


داستان کربلا کم کم دارد به اوجش می رسد...و هر لحظه که به این اوج ها نزدیک می شود داغش بیشتر می شود...درست عین هوای ِ گرفته و آلوده ی این روزها...این روزها که ابرها هستند و نمی بارند...بغض است ولی باران نه...نفس که می کشی با تمام وجود می سوزی و با خودت می گویی که این روزها سوختن خوب است...


قصه رسیده بود به دردانه ی آن مرد ِ غریب در خانه اش...آری...قصه رسیده بود به قاسم....قصه رسیده بود به دردانه ی حسن...

او که هیچ گاه نتوانست شمشیر بکشد...او که حتی در خانه اش هم غریب بود...


و حال قصه رسیده بود به قاسم...همان که مرگ را بازیچه ی کودکانه گی هایش کرد...


همان که با نامه ی پدر راهی ِ کربلا شده بود...همان نامه ای که وقتی آن را دید با عجله رو به سوی خیمه ی مهربان ارباب رفت و همان نامه شد برات ِ او برای رسیدن به آنچه از عسل در نظر شیرین تر بود...


عسل...


و همین جمله کافی بود برای بازیچه کردن ِ مرگ...


و در تمام ِ این بازیچه کردن ها تنها یک نفر شاهد ِ تمام این داغ ها بود...


یادت است گفتم هنوز قصه به اوجش نرسیده است؟!

یک به یک این داغ ها می رسد تا برسد به آن اوج...


تا برسد به اوج قصه ای که یک سویش در گودی ِ قتلگاه بود و یک سویش تل ِ زینبیه ...


تمام کربلا خلاصه اش می شود تل زینبیه...همان پله هایی که هر پله اش تمام تو را می لرزاند وقتی از آن بالا می روی...

همان بلندی که تو اصلا وقتی بر فرازش می ایستی هیچ کدام از آن ساختمان ها را نمی بینی....تنها نگاهت می رود سوی حرم ِ ارباب...

و تو در لحظه می میری...


در لحظه می میری و با تمام وجودت می رسی که کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود...


زینب دختر ِ فاطمه بود... همان فاطمه ی که حتی برای خوده خدا هم دردانه است...


و من در این میان هنوز عجیب گیجم....این محرم سومین محرمیست که بعد از کربلا می بینم...

و هنوز در یک گیجی ِ محضم...


                                      باورت می شود؟!


در میان روضه ی حسین نشسته ام و دلم در گوشه ی شش گوشه ی آسمانی اش دارد می تپد...

در میان روضه ی حسین نشسته ام و هنوز هم باورم نمی شود که این چشم ها کربلا را دیده باشد...


با چشم هایم هم حرف می زنم....باورت می شود ؟!!



هنوز هم باورم نمیشود...


باورت می شود هنوز هم در باورم نمی گنجد که کربلا را دیده باشم؟!


هنوز در باورم نمی گنجد که من در کنج ِ شش گوشه اش نشسته باشم....


هنوز در باورم نمی گنجد که در نگاه اول به قتلگاه جااان داده باشم...


هنوز در باورم نمی گنجد که حرم عباس را دیده باشم...همان حرم ِ کوچکی که دلت به قرار می رسد...


همان حرم کوچکی که شش گوشه ای نداشت ولی بارها روی دو زانو نشستم و سر بر ضریحش گذاشتم و دلم قرار گرفت...سر بر آن قسمت ضریح ِ چوبی اش گذاشتم و اشک ریختم...اشک ریختن در حرم کسی که آب را شرمنده ی نجابتش کرد...همان آبی که مهریه ی یگانه ی بانوی دو عالم بود...همان آبی که از همان زمان هر لحظه دارد به دور عباس می گردد تا شاید ... شاید روزی دوباره به آبرو برسد... 


ولی چه بگویم که در کربلا آب بی آبروست...


چه بگویم که علقمه تا ابد هم که به دور عباس بچرخد باز هم بی آبروست...

همان علقمه ای که دل می خواهد حتی نزدیکش بشوی ....



حرم عباس...


همان حرم ِ دنجیست که هر کس که می آمد با این اعتقاد می آمد که عباس باب الحوائج است...دست در بدن ندارد ولی در عوض دو بال ِ آسمانی دارد که از خیلی دست ها دست تر است...


عباس برای دست گرفتن که نیازی به این دست ها  ندارد...عباس دو بال ِ آسمانی داشت که با آن ها تا خوده آسمان هفتم ِ خدا پر زد و پر کشید...

با همان دو بال ِ آسمانی ای که نجابت از سر و رویش می بارد و نجابت خلاصه ی یگانه علم دار کربلاست...


نجابت...

نجابت مردی ِ که درست عین وجود ِ خودش بلند قامت بود...


دیدی؟!

امشب دلم سراغ همه رفت...

امشب که در میان تمام آن علم هایی که می چرخید و من تنها لحظه ی دوست داشتم که جای آن کسی باشم که علم را می چرخاند و آن قدر بچرخم که دیگر جانی نماند برایم...


امشب دلم از همه گفت و میان تمام بی رمقی هایش دعا کرد...




دستم رو به آسمان گرفته ی این روزها بلند است...


می شود اندکی باران مهربان  ترین اربابم؟





+ دل خون تر از ابر و طوفان
غمگین تز از باد و باران

مانده به راه ِ برادر

تنها ترین چشم ِ گریان...

سلام کن به محرم دلکم...

هوالغریب...



آمد...


بعد از مدت ها انتظار آمد...

بالاخره آمد...


مدت ها بود بویش می آمد...نه به خاطر استقبال زودتر از همیشه ی شهرمان از محرم...نه... دلم درست از شب بیست و یکم رمضان همین امسال بود که عطشی بی نهایت به جانش افتاد...عطشی از جنس دیوانگی ها و جنون های محضی که خاص ِ ارباب است...


از همان جنون هایی که به آدمی جرئت می دهد که از هیچ چیز نترسد...درست عین آن زمان که در خیمه گاه بودیم و مرگ در فاصله ی 50 متری ما هم آمد و انفجار آن بمب... ولی باورت می شود که مرگ آنجا حقیر ترین و بی معنا ترین واژه ی دنیاست؟!!


اصلا آنجا مگر می شود از مرگ ترسید؟!!


امان از دلی که وقتی دیوانه بشود نمی شود حالش را فهمید...

حاضرم قسم بخورم که وقتی دلت دیوانه باشد حتی خودت هم گاهی در کارش می مانی...


گاهی در دستت می گیری اش و به دلت می گویی آخر من با تو چه کنم؟!!! با تو چه کنم ؟!!


اصلا شده است دلت را دستت بگیری و این گونه با دلت حرف بزنی؟!


اصلا بگذار یک چیز را برایت بگویم... حتما نباید کربلا دیده باشی تا دیوانه شوی...


حتما نباید کربلا دیده باشی...گاهی با چشم دل می توان تا ورای کربلا و آن مکان ها رفت...حتما نباید کربلا دیده باشی که بدانی بر فراز تل زینبیه ایستادن یعنی چه...


حتما نباید کربلا دیده باشی که بدانی وداع مهربان ترین ارباب با زینب یعنی چه...


حتما نباید کربلا دیده باشی تا بدانی که یک عاشورا بود و یک زینب که اگر نبود کربلا هیچ گاه کربلا نمی شد که بعد از این همه سال هنوز داغ است و تازه...



آمد...


دیدی دلکم...

بالاخره آمد...


دیگر راحت باش...خودت را خالی کن...


دیگر کاری به کارت ندارم....دیگر نمی گویم جلوی اشک هایت را بگیر...


راحت باش دلکم که محرم مهربان ترین ارباب رسید...


فقط قسمت می دهم که خوب باش دلکم...

بگذار که این محرم همانی شود که باید...


با احترام بشین و به محرم سلام کن دلکم...

به هلال ماه ِ خمیده اش سلام کن...


به هلال ماهی که انگار خمیده تر از تمام ماه های دیگر است سلام کن دلکم....


به لباس های سیاهت سلام کن...


به اشک های شبانه در وقت روضه ی ارباب...


به جنون ها و دیوانگی ها سلام کن...


به شش گوشه ی اربابت سلام کن دلکم...


شال عزایت را ببند دلکم که محرم رسید...


به شش گوشه ی آسمانی اربابت سلام کن...



ساده بگویم دلکم...


با چشمان پر از اشکت به محرم سلام کن...



به محرم سلام کن دلکم...





+ هیچ دانی در دلم جا کرده ای
عرش حق شش گوشه برپا کرده ای...


عشق بازی با تو معنا می شود
نور حق با تو هویدا می شود

السلام ای شاه مظلوم و غریب....


+ خدا رو شکر محرمتو دیدم دوباره آقا جون...

دیوانگی هایم برای ارباب-5 ( امیر ِ عرفه )

هوالغریب...



ای امیر ِ عرفه....



                                آمد...       آرام آرام آمـــــــــــد...       همان عرفه ای که امیر ِ آنی... 



همان عرفه ای که هنوز هم نمی دانم چه کردی با معبودت که برایت در عاشورا این گونه خواست....هنوز می مانم که چگونه دل بردی که این گونه عشق بازی کردی با معبودت مهربان اربابم...


در دل ِ آن صحرا تو چه گفتی با معبودت مهربان اربابم؟!!


آنقدر برای معبودت گفتی که تو را این گونه برد پیش ِ خودش...


آخ که عرفه دارد می آید و من باز به جنون رسیدم...به شیدا شدن ها رسیدم...ولی امسال یک جور ِ عجیبی شیدا شده ام...آنقدر شیدا که از عرفه مجنون شده ام و جنون محرم به جانم افتاده است...


نمی دانم امسال قرار است چه بر سرم بیاید در این محرم... اصلا آن را خواهم دید مهربان اربابم؟!


آنقدر شیدا شده ام که بعد از نماز دیگر خواب حرام شد بر چشمانم و آمده ام به استقبال فردا...



آمده ام به شیدایی ِ فردای ِ دلم...


                                                  آمده ام به استقبال شیدایی ِ دلم...



آن قدر دلم شیدا شده این روزها که گاه در اوج ِ عشقم و آرامش و گاه در اوج ِ عشق و جنون...


و تنها خدایم شاهد است که این تناقض ها چه ها که با شیدایی های این روزهای من نمی کنند...


و باز هم تنها خدایم می داند که چه شیرینی محضی برایم دارد این تناقض...وقتی پای ِ عشق در میان باشد آرامش و جنون هر دو باهمش خوب است...


باید گاهی جنون به جانت بیفتند...باید گاهی دیووانه شوی...باید دیووانه شوی تا دلت، دل شود...


و این روزهای پر از جنون های کشنده، این روزهای پر از جنون های نفس گیر....این روزهای پر از جنون هایی که حتی در ثانیه ای می تواند تو را به مرز کفر برساند من عجیب جاان می دهم...


این روزها که فاصله ی ایمان و کفر به قدر مو باریک شده است...

این روزها که همه چیز قرارش بر جنون افتاده...

این روزها که آنقدر دلیل هست برای از پا افتادن و رسیدن به مرز ِ باریک کفر و ایمان...     من عجیب یخ زده ام...



به هزار دلیل می شود نبود... من اما در این میان  مانده ام تنها به یک دلیل



در این روزها آنقدر زندگی دارد سخت ترین و جانکاه ترین چهره اش را به رُخ لحظه ها می کشد که می شود هر لحظه اش به همان کفر رسید...همان روزها که فکر می کنی این دیگر امتحان آخر است....این دیگر اوج است...بعد از این دیگر زندگی قدری مهربان تر میشود ولی باز هم تیری می آید و زخمی بر جانت می نشیند...و تو باز می لرزی...


می لرزی و باز ناب ترین عشقی که در دلت داری تو را نگه می دارد که نیفتی و می ایستی...



مهربان اربابم...

تمام دستانم و جسم ِ پر از درد این روزهایم عجیب سرد شده است...


در این روزهای باریکی مرز کفر و ایمان من نگاه شده ام...سراپا نگاه شده ام مهربان اربابم...


خودتان که نگاه های این روزهای مرا به شش گوشه تان شاهدید...نگاه می کنم و گاهی سرم را شرم به زیر می اندازد و اشک ها می آیند و گاهی هم جسور می شوم و نگاه می کنم...


                                                                                                    چشم در چشم...



ولی باز عجیب همان شرم ِ دخترانه می آید و من باز سرم میرود به آن پایین ها... و همان اشک ها که برات اند... همان اشک ها که دلت به آن ها خوش است... دلت خوش است که هنوز ارباب به چشمانت رخصت اشک می دهند.... همان اشک ها که وقتی اسم ارباب می آید خودشان خوب می فهمند که باید بیایند...


این کمترین دلش عجیب شیدا شده مهربان اربابم...


می خوام زنده بمانم مهربان اربابم...


من باید عاشورای امسال را ببینم...می خواهم این عاشورا را ببینم اربابم... زندگی ِ بعد عاشورایم را خودم دو دستی تقدیمتان می کنم...  تنها دوست دارم که عاشورای امسال را ببینم...


من با عاشورای امسال خیلی کارها دارم... از عرفه تا عاشورا فصل شیدایی های محض ِ من است...


امسال قرار بر دیوانه شدن محض من است از عرفه تا عاشورا....


باید برسم...باید این عاشورا همانی شود که باید مهربان اربابم ... کمکم می کنید مهربان اربابم؟!


من با تمام ِ تمام ِ تمام دلم آمده ام مهربان اربابم...


من با تمام سختی ها و جاان دادن ها و سیاهی ِ محض ِ این روزهایم آمده ام...


تمامش را آورده ام...

تمامش در دستانم است مهربان ترین اربابم...


با تمام آن باریک شدن ِ مرزها...با تمام آن ها....با تمام آن لحظه ها که میرفت عبادتی ِ چندین ساله به باد برود ...با تمام ِ آن لحظه ها که اگر قدری مهربان تر بودند روزگار ِ این روزها هم اندکی می توانست رنگ و بو داشته باشد...


نه حالا که روزگارم هم مثل پاییز شده است...سردی ِ پاییز به جان این روزهای ِ من افتاده...

اما من با تمامشان آمده ام اربابم...


آخر همیشه من آمده ام سراغ خودتان...حتی با همین پاها...همین پایی که این روزها دیگر همراه نیست...


من با همین پاها امروز می خواهم تا شش گوشه ات بدوم...با همین اشک ها که از بعده نماز دیگر بند نمی آید...می خواهم بدوم و برسم به دل ها...    برسم به دل ها...


برسم و ببینم ... 


و آن وقت من چه حرف ها که ندارم مهربان ترین اربابم...

...



ارباب خوبم...


در این روزهای ِ باریک شدن ِ مرز کفر و ایمان هوای دل هامان را داشته باشید...








+ واژه به واژه غسل خوردند از اشک ِ چشمانم و شدند تمام این سطرها که هر کدام تمام ِ وجود من است... تمام ِ این سطرها رازهای زندگی منند...


+ فردا اگر یادتون موند و دلتون شکست و اشکتون اومد برای همه دعا کنید و یه گوشه ی دعاهاتون اگر شد یاد ِ منم باشین دوستان...


+ و باز مثل همیشه ی این اوقات:
در حق هم دعا کنیم...

دیوانگی هایم برای ارباب-4 (دومین سالگرد دیوانه شدن دلم)

هوالغریب...



زمان زنگ دارد...تقویم زنگ دارد...بهتر است بگویم تقویم اتاق کوچک من زنگ دارد...به بعضی تاریخ ها که میرسد شروع می کند به زنگ زدن...


عین آلارم گوشی ها می ماند...تا فکری برای ساکت کردنش نکنی همین طور زنگ می زند...


و امروز هم یکی از همان روزهای صدا دار بود...


امروز سالگرد دیوانه شدن دلم است...امروز شد دوسال...دوسال گذشت از روزی که کربلای ارباب را دیدم...آن هم اربابی که ارباب بودنش را خودش بر این کمترین اثبات کرد...در همان نگاه اول...


نگاه اول مهم ترین است...هیچ گاه نگاه های اول را یادم نمیرود...من عجیب به نگاه های اول حساسم...هر اتفاقی که قرار است برای دل بیفتند در همان نگاه اول می افتد...


ارباب در همان نگاه اول ارباب بودنش را ثابت کرد...


ثابت کرد که در عرش حق شش گوشه ی عشق برپا کرده است...



عرش حق شش گوشه برپا کرده ای برای دیوانه کردن دل هامان مهربان اربابم؟!



شش گوشه ی آسمانی ای که هیچ گاه هق هق اشک هایم و آن حالم و آن بو را فراموش نمی کنم...


اشک هایی که می گویند هر کس در این دنیا فراموشش کند صاحب اسمم آن را فراموش نمی کند...


و نمی دانی که از عسل شیرین تر است این دیوانه شدن ها...تمام بی قراری های محضی که بر جانت ریخته می شود...

و حال دو سال است که تمام وجودم شده است غرق تمنا...


سراپا عطش شده ام برای آن شش گوشه ی آسمانی...


و چقدر این دیدار طولانی شده است...دو سال شده است مهربان اربابم...


محرم سال گذشته و  حالی که در وقت نذری مان داشتم را تنها خودتان شاهد بودید مهربان اربابم...و تمام کارهای نذری که خودم انجام می دادم...


و حال چیزی نمانده است به محرم....امروز فهمیدم که چقدر بی تابانه مشتاقم برای آمدن محرم...


سنگین شده است روحم....تمام این یک هفته کافی بود برای سنگین کردن ِ روح ِ دخترکی که تمام روح و جسمش برای این حرف ها زود است...


و چقدر با تمام وجود شاکرم که محرم سال قبل بهترین هدیه را بر این کمترین ارزانی کردید مهربان اربابم...در همان روز بارانی...


و دلم عجیب لک زده است برای اشک های محرم....برای اشک ها و تمام آن شیدا شدن ها...


تمام شیدایی هایی که محرم سال پیش در کنار ضامن آهو داشتم...هیچ گاه آن نماز ظهر عاشورا را فراموش نمی کنم...


و کاش که این فراق زودتر به پایان برسد...دو سال زمان خیلی زیادیست برای مشتاق شدن...برای بیشتر شدن عطش...

آن شش گوشه ی آسمانی آنقدر مرا عوض کرد که هنوز خودم می مانم در معجزه های این سفر که تمام نمی شود....


سال پیش در چنین روزی تمام دلم در حرم ارباب بود و اولین سالگردی که نتوانستم در اینجا ثبتش کنم...

سال پیش 28 شهریور آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقتی نداشتم ولی امسال با تمام دلم آمده ام...


با تمام دلم آمده ام که از این سالگرد بنویسم...

امروز اگر بگویم که تولد دیگر من است اغراق نکرده ام...و حال من دو سال است که فاطمه شده ام...


من بعد کربلایت تازه فهمیدم عشق چیست....


من بعد کربلایت فهمیدم جاان دادن چیست...

من بعد کربلایت فهمیدم آب چیست...


من بعد کربلایت فهمیدم چرا مهریه ی حضرت فاطمه تنها آب بود...


من بعد کربلایت تازه فهمیدم اسم چه کسی رویم است...

من بعد کربلایت تازه فهمیدم کاش اندکی لیاقت داشته باشم که نامم فاطمه باشد...


من بعد کربلایت تازه فهمیدم که اوج عشق بازی با خدا کجاست...


من بعد کربلایت تازه فهمیدم بیابان چیست...خار چیست....تیغ چیست...


من بعد کربلایت فهمیدم نخوابیدن در کربلا یعنی چه...


من بعد کربلایت تازه فهمیدم آب نخوردن و غذا نخوردن در کربلا یعنی چه...


من بعد کربلایت فهمیدم چرا ارباب؟!

من بعد کربلایت فهمیدم چرا مهربان ارباب؟!


من بعد کربلایت فهمیدم دیدن ِ سرهای بالای نیزه یعنی چه...

من بعد کربلایت فهمیدم قتلگاه و آن لرزه ها و آن صدای گریه در گوشه ی قتلگاه یعنی چه...


من بعد کربلایت تازه فهمیدم چادری که پشت آن در سوخت ولی هیچ گاه از سره بانوی دوعالم نیفتاد یعنی چه...


من بعد کربلایت فهمیدم انگشتر عقیق در دستان ارباب یعنی چه...


من بعد کربلایت تازه فهمیدم که میشود چقدر قَدرها بی نهایت شود...



آخ که من بعد کربلایت چه ها که نفهمیدم...


             چه ها که نفهمیدم...


و حال بعده دو سال عجیب بی قراری هایم به اوج خودش رسیده است...و عجیب منتظرم برای آمدن محرم....


کاش که محرم امسال زودتر بیاید...




ارباب خوبم

می شود محرم امسال همانی باشد که باید؟!





+ خط آخر رازیست بین من و مهربان اربابم...این که محرم امسال چگونه باشد...



+ رویای لب ِ اهل زمینه
مشک ِ خالی از آب ابالفضل

دیوانگی هایم برای ارباب-3

هوالغریب...



گاهی بعضی حرف ها هستند که در ظاهر کوتاهند ولی در باطن به قدر سال ها، به قدر تمام دنیا،به قدر بی نهایت حرف دارند...


در ظاهر وقتی می خوانی شان شاید به نظر خیلی ساده بیایند ولی تو ذره ذره همه ی جانت را داده ای تا معنای آن را بفهمی...


و امروز در روزی که در کربلایش بودم این همه دیوانه شدن دلم کاملا طبیعی بود...امروز تنها مات بودم...تنها یادم می آمد آن عبارت که در ورودی ایوان طلای ارباب است...حدیثی از پیامبر که فرموده اند: حسین منی و انا من حسین...


و من ذره ذره جان دادم تا به معنایش رسیدم...


جااااان دادم...


هیچ گاه وقتی که چشمم به این حدیث در ایوان طلای ارباب خورد را یادم نمی رود...زانوهایم می لرزید...در همان دیدار اول این حدیث را دیدم و آنقدر زانوهایم می لرزید که به درستی نمی توانستم حتی راه بروم...و امروز تمام آن روزها برایم تکرار می شد...


و حتی آن نامه ای که از طرف یکی از آشنایان بردم تا به حضرت عباس بدهم...

نامه ای که تا ابد شرمنده ام که بی جوابش برگشتم...نامه ای که قرار بود آن را ببرم و با تمام وجود برای دختر دایی کوچکم که هم نام خودم است دعا کنم...


همان فاطمه ای که تنها 15 روز از دنیا آمدنش می گذشت که مریض شد...آن مننژیت لعنتی در آن روزهای اول و آن همه تشنج در روزهای اول تولدش هیچ چیز از او نگذاشت...و حتی تشنج های گاه و بیگاه الانش...و حال که فاطمه ی کوچک 3 ساله شده است هنوز خوب نشده است...حتی نمی تواند راه برود...او الان وقت دویدن هایش است...وقت شیرین زبانی هایش...وقت این که خودش را برای دایی ام که بی نهایت عاشق اوست لوس کند ولی...


ولی...


و این روزها دوباره مریض شده است...دوباره همان تشنج ها...و من باز داغ دلم تازه شده است که آن روز وقتی در حرم حضرت عباس نشسته بودم و سرم را به قسمتی از ضریح که هنوز چوبی بود تکیه داده بودم و گریه می کردم...آخر حرم حضرت عباس خیلی کوچک است...و با بند بند وجودم می لرزیدم وقتی آن خانوم عرب را می دیدم که داشت با حضرت عباس حرف می زد...از حرف هایش هیچ چیز نمی فهمیدم ولی اشک هایش و جسارتی که در حرف زدن داشت مرا می لرزاند...


تنها یادم است روی دو زانو نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم و اشک ریختم و بعد نامه را دادم...هیچ گاه آن اشک ها را یادم نمی رود...هیچ گاه...


و حال امروز که به دیدن فاطمه ی کوچک رفته بودم تمام آن اتفاقات یادم افتاد...


و حتی وقتی نامه را دادم خانومی نزدیکم آمد و یک پارچه ی سبز به من داد...پارچه ی سبزی که گفت از پارچه های روی ضریح است و من آن پارچه ی سبز را آوردم و وقتی زندایی ام با فاطمه اش آمد به دیدن ما که از کربلا آمده بودیم تا من را دید با اشک گفت جواب نامه ام را آوردی؟ و من جلوی تمام فامیل گریه ام گرفت و تنها فاطمه ی کوچک را بغل کردم و آن پارچه ی سبز را به دور دستان کوچکش بستم و گفتم این هم جواب ِ نامه ...


و حال فاطمه ی کوچک را امروز که دیدم دلم آتش گرفت...دلم که در همان کنج نشسته است...در کنج همان شش گوشه...اما امروز دلم آتش گرفت وقتی فاطمه را دیدم...


وقتی دستان کوچکش را دیدم که آن مریضی از او فقط استخوان هایش را گذاشته بود دلم آتش گرفت...آن هم درست در روزی که در شش گوشه ی ارباب بودم...


فاطمه ی کوچکی که با وجود این مریضی وقتی صدایش می زنی برایت می خندد...فاطمه ای که از این دنیا هیچ چیز جز درد ندیده...هیچ چیز...از 15 روزگی اش با درد شروع شده تا همین امروز...


ولی می خندد...


فاطمه ای که حرف های تو را خوبه خوب می فهمد ولی نمی تواند حرف بزند...تنها نگاهت می کند و می خندد...


هیچ گاه یادم نمی رود خیلی وقت ها با دستان کوچکش مرا سفت می گرفت و من برایش حرف می زدم تا آرام می گرفت...همان فاطمه ای که مرا با اسم مادرم می شناسد...و وقتی اسم مرا می شنود می خندد و دستان کوچکش را باز می کند تا بغلش کنم....


همان فاطمه ای که وقتی صدای مداحی می شنود دستان کوچکش را مجکم به روی سینه اش می زند...


و من امروز با تمام وجودم شرمندگی سراپای وجودم را گرفت...


من شرمنده ی فاطمه ای شدم که هیچ گاه جواب نامه ی مادرش را نیاوردم...



با ساقی العطاشا...

این اسمتان چقدر بر دل ِ سوخته ام چنگ می اندازد...

آن هم دلی که این روزها پر عطش تر از همیشه اش است...


فاطمه ی کوچک برای این همه درد کوچک است...



و این فاطمه ی کمترین دو سال است دلش در کنج حرم ارباب است امروز شرمنده فاطمه ی کوچک شد...شرمنده شد که قاصد خوبی نبود...



فاطمه ی کوچک...


دختر عمه ات را حلال کن که هیچ گاه قاصد خوبی نبود و تا ابد شرمندگی برایش ماند....




یا باب الحوائج

میشود فاطمه ی کوچکمان خوب شود؟!




+ می شود برای سلامتی فاطمه ی کوچک ما دعا کنید؟!