.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

من و تو و تهران!!

هوالغریب...



زندگی حکایت عجیب و غریبی دارد... همیشه یک بازی رو نکرده برایت دارد...  این شهر ِ پر از بی قراری و این همه چهار شنبه ها و روزهای پر از دلتنگی محض را به یک باره عوض می کند... رنگ می پاشد به روی ِ شهر ِ رنگ رفته ی من...حتی برای چند ساعت!!!!!


و میلادی که پشت ِ یک عالمه دود گم میشود و من که این همه چهار شنبه با نگاه هایم التماس می کردم که ...

بگذار التماس هایم بین همان سه نقطه های همیشگی ام بمانند...


و حال نفس کشیدن در شهری که تو هم در آن هستی... می دانم که هستی... حتی اگر یک نفس بخواهم تا تو بدوَم به تو می رسم...باور کن می رسیدم...  این نزدیکی خوشبختیست... و این خوشبختی چیزی است که هیچ گاه نداشتمش...


شهری که از کودکی هایم دوستش داشتم...آن وقت هایی که میلاد نبود و زیبایی تهران برای من خلاصه میشد میدان آزادی و آن وقت ها که بچه بودم و دور این میدان بزرگ یک دور می دویدم و بعد می افتادم روی چمن هایش...یا رفتن تا بالای آزادی ... و بعد ها که بزرگ تر شدم وجب به وجب شهر را گز کردم...


همان وقت ها که تمام چشم پزشکی های شهر را به بهانه ی چشم هایم گز میکردیم و آن پروفسور شمس معروف که نوبت گرفتن از او محال بود...بچه بودم ولی قیافه ی مردانه اش و دستانش را خوب به خاطر دارم... حتی حالا که سال هاست این دکتر معروف فوت کرده است... وقتی با دستان مردانه اش سرم را مجکم به روی آن دستگاه لعنتی فشار می داد تا چشم هایم را معاینه کند .... وگفته بود که سن من برای عمل زود است... اسمش را سرچ کن تا عینکش را ببینی و من آن وقت ها که بچه بودم با خودم میگفتم مگر میشود دکتر چشم پزشک بود و عینک زد!!! و بروم تا آرزوی کودکی هایم که دوست داشتم چشم پزشک شوم تا روزی بتوانم چشم هایم را خوب کنم!!!


کجا بودم؟!

داشتم از شهر کودکی هایم می گفتم و تو!!! تو که این روزها همین چشمان نشانه دار را دیدی... و نمی دانم که از چشمانم چه خواندی!!!!


راستش را بخواهی نفس کشیدن در این شهر وقتی تو هم در آن هستی یک جور عجیبی به دلم نشست... یک جور عجیبی دلم را گرم کرد...


و نفس هایی که به من دادی و غرق شدن در چشمانی که نوشتم هیچ نگو ... تنها می خواهم نگاهت کنم... و نگاهت کردم...


و بعد هم دور شدن هایت را حس کنم...از خواب بپرم آن هم با نفس تنگی!!! باورت میشود؟!


باور کن این حرف ها را نمی گویم که نوشته ام را زیبا کنم.... این ها من هستند... خوده من!!!


باور کن دور شدن هایت را می فهمیدم... باور کن نزدیک شدن هایت را می فهمیدم... باور کن که این ماهی ِ کوچک دلش عاشقانه برای چشم هایت و شنا کردن در قهوه ای چشمانت می تپد!!!



+ من ُ تهران ُ اشکای ِ پیاپی


من ُ اندوه ، من ُ و این غصه تا کی؟!!!!!


( این آهنگ عجیب به جانم می نشیند _ تهران*سیاوش قمیشی)


من و این جاده ها...

هوالغریب...



من و این بی قراری های مدام...


من و این داغ شدن ها که کارم را به گر گرفتن می کشاند که با سر می شتابم به زیر دوش ِ آب یخ ... درست مثل زود پزی که وقتی آب رویش بریزی بخار می کند و بعد هم مثل بید بلرزم و مادرم یک عالمه غر به جانم بزند که قیافت مث مرده ها شده و بعد یک عالمه تهدیدم کند که اگر این بار ازین دیوانه بازی ها بکنی من میدانم با تو!!!



و بعد بخندم و برایش دیوانه بازی در بیاورم تا بالاخره بخندد و یادش برود که تا چند دقیقه قبل داشت با من دعوا میکرد که خدایا این دختر ِ خل چی بود به من دادی!!!


و بعد در دلم بگویم که اگر آب یخ نبود قطعا من هزاران بار مرده بودم و این دوش آب یخ برای من دقیقا حکم همان آب یخ ریختن روی زودپز را دارد که اگر آب رویش نریزی منفجر میشود...


به خنک شدن های ِ بعدش می ارزد... حتی اگر هنوز دستانم یخ ترین باشد و لب هایم مثل مرده ها کبود!!!




+ نشسته ام به راه این جاده ها...
نشسته ام به راه ِ همان ِ راهی که آن روز تو را برداشت و با خودش برد

همان جاده ای که ...

هیچ نگو!!!میخواهم تنها نگاهت کنم ....

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش- 28

هوالغریب...



به یک باره پریدم... انگار برقی وصل شده باشد و من تا عمق وجود بپرم... بپرم و مثل بید بلرزم در دل ِ یک شب ِ بارانی و تا حد مرگ دلم برای بی پناهی هایم بسوزد و بعد تاب بخورم میان زمین و هوا و میان تاریکی محض چشمم به نور مسجد بخورد که گاهی شب ها نورش می تابد در اتاق ِ تاریکم...


و بعد دلم برود تا جمکران خانه مان...

و بعد اندکی دلم آرام شود و بی پناهی های دخترک در دل ِ یکی از هزاران شب ها این چنین تمام شود...


و بعد دلم برود تا جمعه هایی که گذشت و من اینجا ثبت شان نکردم و دلم برود تا جمعه هایی که در جایی دیگر به عشق شما نوشتم... به عشق شما که خوب ترینید...


سلام آقای خوبم...

سلام یگانه مولای ستاره پوشم...


سلام مهدی جانم


باران بالاخره آمد امروز... امروز آمد و من دلم اندکی قرار گرفت...در این روزها که حتی اسمی هم نمی توانم برایشان بگذارم...در این روزها که نمی دانم چه چیز ِ این دنیا جز عشق شما می توانست نگهم دارد... جوانی هایم را نگه دارد... نگهم دارد که بمانم... و کسی جز خودتان نمی داند که این ماندن با تمام ماندن ها فرق دارد...


هنوز حرف های اینجایم را به یاد دارم مهدی جانم... من همانم که روزی فریاد زدم تمام جوانی هایم به فدای یک نگاه شما... تمام این نفس هایم، تمام روزها و تمام سرمایه ی زندگی ام که جوانی ام است به فدایتان!


درست است که چندین هفته است که اینجا برایتان حرفی را ثبت نکرده بودم اما خودتان می دانید که حرف هایم با شما تمامی ندارند...


مهدی جانم


این روزها که تند می گذرند و من مانده ام دلم می لرزد... راستش دلم می شکند اما بی صدا... صدایش به گوش هیچ دلی نمی رسد...

در این روزها که سریع می گذرند من دل خوشم به عشقی از شما که بر دلم نشسته است....


که این عشق می تواند مرا فاطمه کند اگر خوب شوم...


و سرم به نشانه ی شرم پایین است که از آن ها نیستم که خوب باشند...



      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   



+ تفعل زدم نیمه ی شب به قرآن
کتابی که از وحی شیرازه دارد

برای دلم آیه ی صبر آمد
ولی نازنین، صبر، اندازه دارد...


+ خدای مهربانم
محبوب ازلی ام


این روزها می دانم بهانه گیر شده ام...اشک های گاه و بیگاهم را ببخش... نگاهم به آسمانت را ببخش... دستان لرزانم را ببخش... اشک هایم در دل شب ها و از خواب پریدن هایم را ببخش...دل نکندن هایم از سجاده ام را ببخش... من را ببخش که این روزها می لرزم و راه می روم...من را ببخش که این روزها بی دلیل بغض می کنم... من را ببخش که این روزها بی قراری را به معنای واقعی نفس می کشم... دلم آغوشت را می خواهد ... حتی مرا بابت اشک های الان هم ببخش خدایم...

اصلا بگذار برایت بخوانم:

تو همیشه هستی اما این منم که از تو دورم
...
خسته ام از این عقل خسته...من میخوام جنون بگیرم


( مثل هیچ کس*** احسان خواجه امیری- آهنگ وبلاگ)

گاهی دلم به اندازه یک ابر می گیرد

هوالغریب...



گاهی دلم مثل ابرهای بی بخار زمستان امسال می گیرد...

گاهی دلم از تمام دی ماهی که همیشه ی عمرم عاشقش بودم می گیرد...


شاید حق با او بود که میگفت امروز چقـــــدر مضخرف بود و من در کش دار بودن این چقدر گفتنش بمانم که چه حرصی پشتش بوده ...

و حال با خود بگویم که راست میگفت... دی ماه امسال و روز تولدم مضخرف بود... چقدر خوب که گذشت... گذشت و من زمستان امسال با تمام وجود و شاید عمیق تر از تمام عمرم شدم...ساکت شدم!!!! و این روزها خوب می فهمم که  دیر شده ام!!!!شاید بگویی حتما منظورش پیر بوده ...ولی من می گویم دیر شده ام!!!!


روزهایم به سکوت و به نگاه گذشت...به دعا گذشت... به روزهایی گذشت که دلم لحظه ای بودنت را می خواست که برایت حرف بزنم... آخر دلم به حرف زدن با تو زنده است!!!! اما چه بگویم که زندگی با تو هم خوب تا نمی کند و من دلم می میرد و حاضرم هزاران بار بمیرم تا تو زندگی کنی!!


اصلا راستش را بخواهی دختر زنده است به حرف زدن... در پس تمام محکم بودن هایش مثل نفس کشیدن برایش ضروری است که حرف بزند...اصلا می خواهی راستش را بگویم؟!


مثل نفس کشیدن احتیاج دارد که دختر باشد... دختر بچه های چهار پنج ساله را دیده ای؟! مثل همان ها خودش را لوس کند.با صدایی پر از ناز حرف بزند... حتی شده برای یک ساعت!!! بی خیال تمام دنیا شود و دیگر یواشکی بغض هایش را نخورد تا مبادا کسی اشک هایش را ببیند!!!


مثل دختر بچه ی امروز توی درمانگاه... از درد دستم مدام لب هایم را گاز می گرفتم و او نگاهم میکرد و لبخندهایی را حواله ی زندگی ِ پر از درد ِ من می کرد و من خدا را شکر می کردم که هنوز دنیا برای خیلی از آدم ها جای زندگی است...


و بعد هم بزنم به دل هوای گرفته و ابری و پر از دود این روزها که کافیست نفس بکشم و تا عمق جان بسوزم ...


و بعد هم دل خوش کنم که شاید زمستان ِ نجیب من هوس کند قدری نشان دهد که زمستان است...


و من مانده ام که چه بگویم از این روزها که دخترانگی هایم زیر پتوی ِ صورتی ام خوابیده و من بیدار!!!




+ گاهی دلم به اندازه ی ابرهای این زمستان ِ بی برکت می گیرد ... نمی دانم کی ببارم... ولی امااااان از آن روز که ببارم!!!


+ عکست که رو میزه
اشکام که میریزه...

(فریدون آسرایی** یاد تو می افتم)