.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سلام کن به محرم دلکم...

هوالغریب...



آمد...


بعد از مدت ها انتظار آمد...

بالاخره آمد...


مدت ها بود بویش می آمد...نه به خاطر استقبال زودتر از همیشه ی شهرمان از محرم...نه... دلم درست از شب بیست و یکم رمضان همین امسال بود که عطشی بی نهایت به جانش افتاد...عطشی از جنس دیوانگی ها و جنون های محضی که خاص ِ ارباب است...


از همان جنون هایی که به آدمی جرئت می دهد که از هیچ چیز نترسد...درست عین آن زمان که در خیمه گاه بودیم و مرگ در فاصله ی 50 متری ما هم آمد و انفجار آن بمب... ولی باورت می شود که مرگ آنجا حقیر ترین و بی معنا ترین واژه ی دنیاست؟!!


اصلا آنجا مگر می شود از مرگ ترسید؟!!


امان از دلی که وقتی دیوانه بشود نمی شود حالش را فهمید...

حاضرم قسم بخورم که وقتی دلت دیوانه باشد حتی خودت هم گاهی در کارش می مانی...


گاهی در دستت می گیری اش و به دلت می گویی آخر من با تو چه کنم؟!!! با تو چه کنم ؟!!


اصلا شده است دلت را دستت بگیری و این گونه با دلت حرف بزنی؟!


اصلا بگذار یک چیز را برایت بگویم... حتما نباید کربلا دیده باشی تا دیوانه شوی...


حتما نباید کربلا دیده باشی...گاهی با چشم دل می توان تا ورای کربلا و آن مکان ها رفت...حتما نباید کربلا دیده باشی که بدانی بر فراز تل زینبیه ایستادن یعنی چه...


حتما نباید کربلا دیده باشی که بدانی وداع مهربان ترین ارباب با زینب یعنی چه...


حتما نباید کربلا دیده باشی تا بدانی که یک عاشورا بود و یک زینب که اگر نبود کربلا هیچ گاه کربلا نمی شد که بعد از این همه سال هنوز داغ است و تازه...



آمد...


دیدی دلکم...

بالاخره آمد...


دیگر راحت باش...خودت را خالی کن...


دیگر کاری به کارت ندارم....دیگر نمی گویم جلوی اشک هایت را بگیر...


راحت باش دلکم که محرم مهربان ترین ارباب رسید...


فقط قسمت می دهم که خوب باش دلکم...

بگذار که این محرم همانی شود که باید...


با احترام بشین و به محرم سلام کن دلکم...

به هلال ماه ِ خمیده اش سلام کن...


به هلال ماهی که انگار خمیده تر از تمام ماه های دیگر است سلام کن دلکم....


به لباس های سیاهت سلام کن...


به اشک های شبانه در وقت روضه ی ارباب...


به جنون ها و دیوانگی ها سلام کن...


به شش گوشه ی اربابت سلام کن دلکم...


شال عزایت را ببند دلکم که محرم رسید...


به شش گوشه ی آسمانی اربابت سلام کن...



ساده بگویم دلکم...


با چشمان پر از اشکت به محرم سلام کن...



به محرم سلام کن دلکم...





+ هیچ دانی در دلم جا کرده ای
عرش حق شش گوشه برپا کرده ای...


عشق بازی با تو معنا می شود
نور حق با تو هویدا می شود

السلام ای شاه مظلوم و غریب....


+ خدا رو شکر محرمتو دیدم دوباره آقا جون...

برای آقای ستاره پوش-21

هوالغریب...



سلام بر یگانه دلیل حیات دنیای گردالی ِ کوچکمان...


سلام مهدی جانم...


جمعه ای دیگر آرام آرام رسید و من آمده ام تا باز هم کلمه شوم...آمده ام تا من و دلم و تمام حرف هایم که در پس تمام سادگی های دلم جا خوش کرده کلمه شویم و خط به خط باران شویم و بر این صفحه هایی که این روزها سردیشان بد جور دارند خودشان را به رخ ِ لحظه هایم می کشند بباریم و آنقدر بباریم که قدری سبک شود از حجم سنگین این روزها...


آری... حجم سنگین ِ این روزها مهدی جانم...


باز هم جمعه آرام آرام رسید و من طبق عادت همیشگی ام که هر گاه زیاد خسته می شوم خوابم نمی برد بی خواب شدم و آمدم تا در دل ِ این شب ها که من طولانی بودنشان را دوست دارم بنویسم و ببارم و خودم را باز بین تمام خط به خط این نوشته ها مخفی کنم  مهدی جانم...


نوشته هایی که خط به خط شان تمام وجود من است...

نوشته هایی که من خودم را بین تمامشان مخفی کرده ام...


و من تمام ِ سعی ام را کرده ام که این نوشته ها و این گذر جمعه ها و این نوشتن ها تبدیل به عادت نشود...

عادت نکنم به حرف از دلتنگی زدن و نوشتن از جمعه ها و غروب های پر از دلتنگی اش...


مهدی جانم...

دوست دارم هر جمعه تازه تر و عمیق تر از جمعه ی قبل به این سرا بشتابم و حرف بزنم...


هر جمعه تازه تر و عمیق تر و با درک تر از هفته ی قبل...


و چقدر قصه برای فاطمه می تواند خوب شود اگر به این درک برسد...


به این درک برسد که عادت نکند...


به هیچ چیز عادت نکند...

حکایت جمعه هایش و نوشتن هایش برای شما شبیه حکایت مردمانی نشود که بعد از مدتی دیگر صدای بی نظیر دریا را نمی شوند...


حکایت فاطمه و جمعه هایش حکایت بزرگ شدن دل باشد و حکایت درک کردن...حکایت قد کشیدن ...


این بهترین اتفاقیست که می تواند برای دلم بیفتد...


درک کردن همه چیز و خصوصا ایامی که در راه است...


زمان چقدر زود می گذرد...

انگار همین دیروز بود که روز میلادتان من برایتان نوشتم و تبریک گفتم و یا غدیر را تبریک گفتم...


ولی حال باید برای شال عزایی که این روزها می بندید تسلیت بگویم مولایم...


آخ که تمام بدنم می لرزد وقتی فکر می کنم که چه ایامی در راه است و تمام بدنم می لرزد که جمعه ی دیگر محرم آمده است...


مهدی جانم...

در محرم مهربان ارباب باید سوخت...حس می کنم باید سوخت...باران تسکین می دهد...ولی محرم باید باید سوخت...باید گر گرفت ...


تسکین و آرام شدن برای بعد از عاشوراست...


هر چند ارباب مهربان تر از این حرفاست...ارباب همیشه آرام می کند مهدی جانم...یک نگاه به حرمش کافیست که قرار بیاید...که آرامش بیاید...  تمام این جنون ها و دیوانه شدن ها برای دور شدن از حرمش است...


و دلم این روزها در گوشه ای آرام خزیده ..در همان شش گوشه ی آسمانی آرام گرفته است و چشم دوخته به حرم اربابش...آرام نشسته است ... از روی ادب و روی دو زانو و سر گذاشته بر حرم ارباب...بر همان شش گوشه ی آسمانی که در همان روزهایی که در کنار حرم ِ ارباب بودم برات دیوانه شدنش صادر شد ...


همان دلی که دیگر از آن روز عاقل نشد...


و این را تنها کسی می تواند خوب بداند و بفهمد که طعم دیوانه شدن برای ارباب را چشیده باشد و بداند که این عاقل و دیوانه شدن ها یعنی چه...


دلم این روزها غرق در تمناست مهدی جانم...


غرق در همان تمنایی که روزی هم اینجا نوشتم که ای کاش این محرم همانی باشد که باید...


من با این محرم خیلی کار دارم مهدی جانم...


من با این محرم حرف ها دارم...  حرف ها مولایم!!!

من با محرم ارباب رازها دارم مهدی جانم...


تا عاشورا هنوز راه مانده مهدی جانم...

ای کاش که چشمانم عاشورای امسال را ببیند و این محرم همانی شود که باید ...


این محرم مرا آنقدر غرق کند که باید...مرا آنقدر درک بدهد که باید...


محرمی که خوب صدای قدم هایش به گوش می رسد...از تپش هایی که به دل ها افتاده معلوم است...از جنونی که به دل ها افتاده معلوم است...

از بغض هایی که فرو خورده می شوند معلوم است...از بغض هایی که کنار گذاشته می شوند برای روز مبادا معلوم است...


بغض های کنار گذاشته شده برای روز ِ مبادا مهدی جانم...


و تنها خودتان می دانید که این بغض ها چه بغض هایی هستند...


مهدی جانم...


                 آقای خوب ِ روزهای دلتنگی ام...


                                                            آقای ستاره پوش ِ دنیای من...


                                                                                                           آقای باران های پر از دلتنگم ام...




میشود باز هم دستانتان بر سرمان پناه شود در این روزها که همه جا سیاه پوش می شود برای مهربان ترین ارباب؟!!





اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج




+ تو داری میای
                        من دلم روشنه...
  

به تو فکر کردم ... دوباره ...دو باره..

هوالغریب....



دیدی؟!!!


برایت روزی نوشتم که به تو فکر کردم که باران ببارد...


دیدی؟!!

آنقدر فکر کردم و فکر کردم تا بالاخره دل ِ آسمان هم پر شد و بارید...

اولین باران پاییزی بارید...


زار زار هم بارید...

مثل من...




+ پس تو کی می باری بر وجودم؟!!!


من که شب و روز به تو فکر می کنم...



+ این هم عکس یکی از ماهی هام در آخرین لحظه های زنده بودنش...


می بینی چطور از بقیه جدا شده و آمده روی آب؟!



دانه ی بهشتی ِ انار

هوالغریب...



حکایت انارها را می دانی؟!!


می گویند وقتی انار می خوری حتی یک دانه اش هم را هم باید مراقب باشی که دور نیفتد...می دانی چرا عزیزکم؟!


چون انار را تنها یک دانه اش بهشتی کرده است...


می گویند انار میوه ایست بهشتی....


اما تنها یک دانه اش است که آبروی تمام ِ دانه های دیگر را می خرد و آن ها را بهشتی می کند عزیزکم...


شاید آن دانه ی بهشتی یکی از همان هایی باشد که به سادگی به دور می افتد...


و من سال هاست که انار را با ظرافت خاصی دانه به دانه می خورم...


حال دانستی که چرا انار همیشه برایم قابل احترام است آرام ِ جانم؟!!


زیرا همین میوه به من چه درس ها که نداده...


می خواهی بدانی شان؟!!

.

.

.

.

.

پس دستت را به من بده...بیا و روبه رویم بشین...دستت را به من بده...حواست با من باشد...

ذهنت را خالی کن و چشمانت را ببند...


نترس ...

من هوایت را دارم... خودم تا وقتی چشمان ِ تو بسته است چشمت می شوم... جای ِ تو هم می بینم و برایت همه چیز را آنقدر خوب می گویم که حس کنی با چشمان ِ خودت داری می بینی....نگران نباش عزیزکم...


چشمانت را ببند عزیزکم...دنیای این روزهایمان دیدنی نیست...

چشمان ِ تو برای دیدن این زشتی ها زود است...


جشمت را ببند و به من اعتماد کن...خودم چشمت می شوم...


به من گوش کن!!!


حواست با من است؟!!


کجا بودم؟!!

آها...قرار بود برایت از انار بگوبم...از دانه هایش و از دلم...


از انار و درس هایی که به من داده...


اصلا بگذار برایت فلسفه نبافم در این روزهای سرد... اصلا سرما و فلسفه غریبه اند!!!  در سرما که آدم فلسفه نمی بافد...


در سرما آدم تنها و تنها دلگرمی می بافد...


بگذار رک برایت بگویم...


دلم انار است...

دل ِ هر کس انار است...


صدها دانه دارد...صدها دانه...


و روزی که این انار ترک بخورد باید خیلی مراقب باشی...


باید مراقب باشی که نکند خدای نکرده حتی یک دانه اش هم به دور بیفتند...


شاید همان دانه ای که شبیه به بقیه است همان دانه ی بهشتی باشد...


راستی یادت باشد که دانه ی بهشتی انار درست مثل بقیه ی دانه هاست...فقط بهشتیست...

قرار نیست درشت تر و ناب تر و خوشمزه تز از بقیه باشد...



راستی یک چیز را می دانستی عزیزکم؟!!


می دانستی انار دلم ترک خورده ؟!!!





+ قصه ی ما یه سفر بود
یه سفر تا خوده رویا...
....


من می خوام ساده بمونم
تا تو عاشقم بمونی...

برای آقای ستاره پوش-20

هوالغریب...




سلام یگانه صاحب ِ این روزها...


سلام صاحب الزمان....


وقتی به این اسمتان فکر می کنم می لرزم و غرق در گنگی ِ محضی میشوم...


امروز خوذتان که شاهد بودید مولایم وقتی شروع به نوشتن کردم ابتدا دعای فرج خواندم و آرام آرام زمزمه کردمش تا جانم آماده شود...تا فاطمه، فاطمه شود و به سراغ مولایش بیاید...


و این شده است قرار ِ من و شما مولایم...


دیروز که عید بود و نجف را می دیدم دلم تا خوده ایوان پر از شکوه بابا حیدر پر می کشید و روحانی که حرف می زد می گفت تا می توانید کربلا را ببینید...شاید یک روزی راهش بسته شود باز و من عجیب شکستم...چشمانم پر از اشک شد که دلم چقدر هوایی شده تا ایوان طلای پر از عظمت بابا حیدر و حرم پر از دیوانگی هایم...


اما....


امایش بماند برای من و خودتان مهدی جانم...


راستی عیدتان مبارک مهدی جانم!!


و حال امروز آمده ام تا باز هم بنویسم و کلمه شوم و خط به خط ببارم بر این صفحه های سرد و سفید که روزی با تمام ِ این صفحه ها بیگانه بودم و من بودم و دفترهایم و تمام ِ فاطمه ای که بین آن دفترها می ریختم...


من تمام ِ خودم را هر گاه که دلم می گرفت می ریختم بین ِ خط به خط ِ نوشته های تمام این سال هایم...


و حال تمام دلتنگی های ِ محضم برای شما را می ریزم در بین این صفحات سردی که درست مثل دستانم سرد است...دستان سردی که فقط روی کیبرد می رقصند ولی انگار گرما با آن ها قهر کرده است...قهر کرده است که من این گونه سرد شده ام...


ولی در بین همین صفحات سرد بود که من زندگی را یافتم...


و چقدر خوب که هنوز دستانم با دنیای قلم و کاغذ قهر نیست...حرف می زند...هنوز هم خیلی از حرف های نیمه شب هایی که از خواب می پرم سهم ِ دفتری میشود که زیر ِ تختم است و جوری مخفی شده که جز خودم دست کسی به آن نمی رسد...


دفتری که پر است از خط خط های شبانه ی دخترکی که این روزها حتی از تولد خودش هم بدش آمده...



مولای من...

هنوز به غروب نرسیده ام و من بی قرارم...هیچ گاه از حال ِ غروب جمعه هایم اینجا ننوشته ام...


همیشه یا اولین دقایق جمعه ها نوشته ام و یا صبح ِ جمعه ... غروب جمعه نوشتن از شما دل می خواهد...


غروب جمعه نوشتن و خیره شدن به غروب خورشیدی که دلش گاهی یک کاسه ی خون می شود دل می خواهد...


غروب هایی که دلتنگی محضی به جان آدمی می افتد که انگار دل آدمی می خواهد از سینه اش بیرون بپرد و بدود تا ...


بدود تا هر جا که می خواهد...


دل به کویر بزند...یک به یک جاده ها را برود ...


یک به یک کوه ها را رد کند ...

وجب به وجب تمام راه ها را برود ...


خوب ِ خوب تمام فاصله ها را طی کند و برای همیشه وجب به وجبشان را دور بریزد...

وجب به وجب این فاصله ها را دور بریزد و بعد برسد...


برسد حتی اگر تمام ِ مسیر نفس هایش را بریده باشد...

حتی اگر جان نداشته باشد...

حتی اگر به نفس های آخر رسیده باشد ولی برسد مهدی جانم...


باید دلم برسد...

حتی اگر وقتی رسید برای همیشه بمیرد.... ولی باید برسد...


باید شده حتی برای یک لحظه آرام بگیرد ...


مولای من...


من دستانت را می خواهم مهدی جانم...


دستانت را می خواهم برای از بین بردن تمام فاصله ها...تمام فاصله هایی که با خیلی چیزها دارم...


با همین دستان ِ سردم باز هم فرج می خوانم روبه آسمان...


به حق ِ همین اشک هایی که جمعه ام با آن آغاز شد...


میشود بگیریشان مهدی جانم؟!!





اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج



+ این جمعه هم قسمت نشد پیشت

دلتنگیامو دور بندازم...