.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

پناه بی پناهان

هوالغریب...


امروز آخرین روز کاری من در سال 1403 هست. کار جدیدم رو دوست دارم. دو ماه و نیم میشه که اومدم اینجا. محیط خیلی علمی و خوبی داره. آدم های خوبی هم داره. تا اینجا همه چیز که نه ولی خب خداروشکر خوب بوده و بهتر میشه ان شالله...

خدایا میدونی که من با چه ترسی شروعش کردم. با چه حالی شروعش کردم... ازت برکت میخوام. نور میخوام و رحمت. کمکم کن که بتونم به خواسته هام برسم. دارم براشون تلاش میکنم. میدونم که همه شون رو می بینی. می بینی که من خیلی سعی کردم و میکنم... این ها هیچ کدوم از دید تو مخفی نمیمونه.

ولی خب منم آدمم.. گاهی بهانه می گیرم. گاهی دلم تنگ میشه... گاهی بغض میکنم... گاهی میترسم و کلی ازین حس ها... ولی بابت یک چیز بی نهایت ازت ممنونم... این که بالاخره یادم دادی که این حس ها میان و میرن و من نباید غرق اونا بشم. من نباید یادم بره که روحم... و این من هست که داره درد میکشه ... برای فهمیدن این ها تاوان هم دادم ولی خب لازم بود. سخت بود ولی بالاخره فهمیدم... فهمیدم که حس ها موندگار نیستن و خیلی زود میرن اگر بهشون توجه نکنم... من فقط باید نگاهشون کنم و ناظر باشم... باید فقط اجازه بدم که بیان... من قبلا حتی از تجربه کردن بعضی حس ها هم ترس داشتم... واسه فرار ازشون میرفتم سراغ کارهای دیگه و این حالمو بدتر می کرد. الان دیگه نه. اون مدلی نیستم.. اگر حس ترس داشته باشم اونو تمام و کمال تجربه میکنم.... اگر غم باشه اونو تجربه میکنم و اجازه میدم که رد بشه... خلاصه در بند هیچ حسی نمیمونم. همرو تجربه میکنم و اجازه میدم که رد بشه...


برای فهمیدن و رسیدن به اینا خیلیییی سختی کشیدم... ولی بالاخره شد... مثل همین کار... برای رسیدن بهش خیلیییی سختی کشیدم... نمیخوام بگم شغل ایده آل منه .. هنوز خیلی فاصله دارم و تو این کار تازه کارم... اما امیدوارم برام امکان پیشرفت فراهم کنه.. بتونم برم جلو و اسیر یک روتین مسخره نشم... برم بالاتر و پیشرفت کنم... خدایا من تموم اینارو به تو سپردم... از تو خواستم چون تو خدای سلیمان نبی هستی و هر آنچه من ازت بخوام رو بهم میدی... تو خدای بی نظیری هستی... همیشه دستم رو گرفتی ... همیشه حواست بهم بوده... یاد اون روزی افتادم که داشتم میرفتم پایین توی نماز خونه سرا که نماز بخونم.. یک حسی توی قلبم بهم گفت همین روزا از اینجا و ازین گروه جدا میشی... دلم خالی شد...ی حالی شدم... حالم بد شد... اونم من که بدجور به اونجا عادت کرده بودم به محیطش به آدم هاش و حکمت... ولی خب محل ندادم... رد شدم ولی اتفاق افتاد... من چند هفته بعدش جدا شدم و طرد شدم ازونجا.. خیلی برام درد داشت... خیلی برام سخت بود... خیلی اذیت شدم... خیلی جونم گرفته شد... ولی خب اتفاق افتاد... واقعا اذیت شدم... نمیخوام در مورد اون اذیت ها حرف بزنم... ولی یک روز هم فکرش از سرم نرفت... هر لحظه و هر ثانیه فکرم درگیر بود چون واقعا عزیز بود برام. ولی خب باید رد میشدم... من اینارو بلد نبودم... رد شدن رو بلد نبودم... استاد بودم توی گیر کردن... گیر میکردم و نمیتونستم رد بشم... ولی بالاخره اینم یاد گرفتم... یاد گرفتم که رد بشم... نمونم و بگذرم... درسته درد کشیدم ولی رد شدم...

سخت بود ولی خوب بود.... الان دیگه خداروشکر میکنم بابت اون اتفاق ... بابت اون طرد شدن... منو بزرگ کرد... درسته بی معرفتی دیدم و جوری طرد شدم که انگار گناه کبیره کرده بودم و دیگه هیج وقتم سراغم نیومدن ولی اینم برام مهم نیست... مهم اینه که من یک سری چیزهارو باید یاد میگرفتم که گرفتم... باید یاد میگرفتم که اولویت اول خودمم.. باید یاد میگرفتم که عاشق خودم باشم و انقدر تو سر خودم نزنم که گرفتم... باید یاد میگرفتم خودمو و توانایی هامو باور داشته باشم که گرفتم... باید یاد میگرفتم که صبور باشم و بدونم هرچیزی به وقت خودش اتفاق میفته که گرفتم...باید یاد میگرفتم خودم رو ببینم...

و خیلی چیزای دیگه...

درسته برای یاد گرفتن اینا تاوان های بدی دادم ولی مهم نیست...درسته طرد شدم... درسته پس زده شدم و التماس کردم، اونم منی که مغرور ترین بودم ولی واقعا مهم نیست... اصلا برام اهمیت نداره واقعا... الان اصلا احساس کوچیکی نمیکنم واقعا... اصلا حس نمیکنم که تحقیر شدم... اصلا دیگه حالم بد نیست... این حرفام به این معنی هست که درسته اینارو تجربه کردم ولی مهم نیست الان برام... واقعا به یک حرفی رسیدم... اینکه تو دوبار یک آدم رو ملاقات نمیکنی... حتی همون آدم رو....

چون آدمیزاد مدام عوض میشه ... و من خیلیییی عوض شدم... هنوزم همون فاطمه ام... با همون ویژگی ها ولی خیلی چیزا در من عوض شده.... خیلی هم عوض شده و ازین بابت خدارو بی نهایت شکر میکنم... شکر میکنم که انقدر همه چیز در من عوض شده...

خدیا به کارم برکت بده...به پولم برکت بده... ازت زیاد نمیخوام ولی کمکم کن... دستمو مثل همیشه بگیر... بگیر دستمو که اگر نگیری من زمین میخورم... زمین میخورم و واقعا نابود میشم...


خدایا جز تو پناهی نیست... پناهم باش ای پناه بی پناهان...



برای سنگ صبورم

هوالغریب...


می نویسم برای سنگ صبور همیشگی ام... هرچند که دستانم خو کرده اند به کاغذ و قلم و من حس نوشتن با قلم را به دنیا نمی دهم... دستانم انگار زاده شده اند برای نوشتن با قلم و من اگر روزی را در دفترم برایت ننویسم آن روزم شب نمی شود...

اما اینجا هم برایم مقدس است و اینجا هم برایم حکم خانه ی دوم را دارد... خانه ی اول من دفترم است که خودم و زندگی ام را در آن می نویسم... اما اینجا هم برایم عزیز است... سال هاست که حرف هایم را در خودش جا داده است... سال هاست که در زندگی ام هر وقت خواستم اینجا امدم و نوشتم...

اما امروز درست در میان کارهایم دلم هوس اینجا را کرد... در میان کار جدیدی که به تازگی شروعش کردم... از کار قبلی بیرون آمدم و آمدم سراغ یک کار دیگر... یک کار ثابت...از آن ها که باید هشت صبح بیایی و تا چهار بمانی... اما خب جای خوبی است... همه در موردش خوب می گویند و من هم با توکل به تو امدم... حتی خودت شاهدی که تمام مراحل مصاحبه اش را با بی میلی می آمدم ولی هرچه من بی میلی نشان می دادم آن ها تمایل... این هم یکی از قاعده های نانوشته ی دنیاست انگار...

درکل که مدت هاست خودم و تمام زندگی ام را تمام و کمال به تو سپرده ام... به تو که خدای خوب منی.... این روزها تنها خودت شاهدی که چه ها می کشم... از شرایط و اوضاع نابسامان زندگی ام بگیر تا اوضاع شوهرم...

گاهی دلم برایش میسوزد... نه به معنی ترحم... از اینکه خودش هم قربانی شده...

بگذریم... نمی خواهم در موردش حرف بزنم اینجا... این حرف ها مخصوص نوشتن در دفترم است... این حرف ها باید در همان دفتر بماند... دفتری که شاید یک روز چاپ اش کردم.... و زندگی و داستان هایم که قصد دارم آن را بنویسم... به گمانم کتاب پر فروشی بشود...بسکه داستان دارد و پر از چالش است...


خدایا خودت کمکم کن...جز تو هیچ کس را ندارم...

از تو ممنونم که به من قدرت دادی که دیگر دلواپس قضاوت های هیچ کس نباشم...هرکس هر جور دلش میخواهد فکر کند...برایم سر سوزنی اهمیت ندارد...

من به تو ایمان دارم... مدت هاست که دارم روی انرژی هایم کار میکنم ...

و نتایج خیلی خوبی هم گرفتم...

دلم به تو گرم است و به اهل بیت تو...



باز هم برای ماه

هوالغریب...

.

ماهی فقط به عشق دیدن ماه امده بود…

ماهی هنوز هم گوشه ی دلش جایی برای ماه دارد…

ماه در دل ماهی هک شده است…

ماهی بود و ماه و اتوبان های پایتخت…

همان شهری که تنهایی های ماهی را خیلی دیده بود.. تمام اتوبان هایی که اشک های پنهانی ماهی را دیده بودند... و تونل توحیدی که دادهای ماهی را شنیده بود..

همان شهری که برای ماهی پر بوده از حس های مختلف… 


اما این بار ماهی ساکت شده بود... ماه حرف می زد ولی ماهی به سکوت رسیده بود... چشمانش را پشت عینک سیاهش مخفی کرده بود که ماه متوجه اشک هایش نشود… نگاهش را فقط دوخته بود به جاده….

مدت هاست که ماهی به سکوت رسیده است و دارد در این سکوت تمام می شود...

ولی امیدش به خد ا است...

ماهی دیگر یاد گرفته است که حرف نزد و سکوت کند...

زندگی ماهی اسیر جبر شده است و ماهی دلش می خواست که ماه را بردارد و ببرد یک جای دور... یک جای دور که با ماه بنشیند و در سکوت یک دل سیر حرف بزند....

بشکند این سکوت را و حرف بزند... حرف بزند و حرف بزند...

آنقدر حرف بزند و به پهنای صورت اشک بریزد ولی چه بگویم که زندگی ماهی را ساکت کرده است...

ماهی میخندد و زندگی می کند....

اصلا همان بهتر که هیچ کس اشک های ماهی را نمی بیند... همان بهتر که فقط اتوبان های شهر اشک های ماهی را می بینند... این شهر بزرگ  و پر از شلوغی برای ماهی کوچک شده است... ماهی دلش از تمام این شهر گرفته است...

همان بهتر که ماهی هیچ شانه و آغوشی ندارد که پناه شود بر بی پناهی هایش... همان بهتر که ماهی هیچ کس جز خدایش را ندارد...


ماهی یاد گرفته است که دوام بیاورد....

ماهی یادگرفته است رسم این دنیارا....

ماهی تنها خدایش را دارد و این برای تمام بی پناهی های ماهی بس است....


خدای خوبم

خدای ماهی کوچک ات...

خدای بی پناهی هایم...

خدای بی کسی هایم...


می دانی که جز تو مدت هاست همدمی ندارم... هم صحبتی ندارم....

در آغوشم بگیر ... در آغوشم بگیر ...

تو اشک هایم را پاک کن... تو این اشک ها را پاک کن... همین اشک هایی که وسط کارهایم مرا کشاند به سوی لپ تام و سنگ صبورم...


بعد از آنگه ماه را رساندم رفتم سراغ کارهایم و درست وسط کارهایم به خودم آدم دیدم که اینجایم و بغض کرده ام....

اما این رسم روزگار است..


ماهی دوام می آورد....

ماهی خدایش را دارد...

برای ماه…

هوالغریب…


ماهی سرگردان  بود… بی قرار بود و خسته… بی پناه بود و حیران… دور خودش می چرخید…

ماهی حتی یادش رفته بود که ماه اگر در آب بیفتد حال ماهی خوب می شود… سال ها بود که ماه دیگر در آب نمی افتاد و ماهی حتی تصویر خودش و ماه را فراموش کرده بود…


اما خدا آن بالا دلش برای ماهی اش سوخته بود … چون شاهد بی قراری هایش بود… شاهد حیرانی هایش بود… شاهد اشک هایش بود که در آب گم می شدند… برای همین هم سرنوشت چرخید تا راس ساعت هشت صبح پنج شنبه بیست و یکم تیر ماه هزارو چهار صد و سه…

ماهی مثل همیشه زود رسید و بی قرار منتظر…

اصلا انتظار با سرنوشت ماهی گره خورده است…

و ماهی بالاخره به ماه رسید..


بالاخره دیدمش… هنوز همان بود… هنوز بویش همان بود… هنوز چشم هایش همان یود… هنوز چشمانش برق داشت…هنوز دست هایش همان بود… هنوز همان قدر امن بود… هنوز امنیت وجودش مرا ارام میکرد… هنوز همینکه میدانستم کنارم  است دلم گرم میشد…هنوز می توانستم آن دخترک شیطان درونش را ببینم با اینکه خودش مادر دو پسر شیرین زبان شیطان شده بود… اما برای من هنوز همان بود.. همان که روزها و شب هایم با حرف زدن با او میگذشت… همان که سال های جوانی ام با او گذشته بود… دغدغه هایمان با هم خیلی تفاوت کرده بود… اما همان لحظه که در آغوشش گرفتم دقیقا همان بو به مشامم خورد… برای چند ثانیه نفس نکشیدم… زمان برایم ایستاد و من به قدر همان هشت سال ندیدن او را بوییدم…و تازه فهمیدم که هشت سال بود که بویش نکرده بودم… 

زمان عجیب است.. گذر زمان عجیب تر… 

به خودت می آیی می بینی سن و سالت بالا رفته… بزرگ شدن در این دنیا سهم هرکس نمی شود… من اما همیشه از خدایم خواسته ام که بزرگم کند… 

بزرگ شده بودیم هر دو… با تجربه شده بودیم… سختی ها زندگی و چالش هایش ما را بارها آزموده بود… همچنان هم می آزماید… به قدر همان هشت سال و شاید حتی بیشتر از هشت سال سختی کشیده بودیم…

و چقدر هنوز هم عین همان وقت ها دلم می خواست در میان روزهایم همیشه بود… هر وقت دلم میخواست می توانستم او را ببینم… بچه هایش را ببینم… قد کشیدنشان را ببینم و در دلم ذوق کنم وقتی صدایم می زنند خاله فاطمه و من از ته دل در جوابشان بگویم جان…

من اما پذیرش را خوب یاد گرفتم… چیزی که ان سال ها اصلا بلد نبودم… برایم فقط یک کلمه بود و بس!

من پذیرش زندگی را خوب یاد گرفتم… 

یاد گرفته ام که عبور کنم… گیر نکنم … رها کنم… 


من تورا جایی میان زندگی در جوانی هایم یافتم

و جایی در میان زندگی برایم شدی همان کسی که دلم میخواست همیشه کنارم باشد …

و جایی میان همین زندگی این دوری را پذیرفتیم…

باشد که جایی میان همین زندگی ، روزی، جایی انقدر زمین بچرخد که کنار هم باشیم و فاصله ای نباشد که اگر هم این اتفاق نیفتاد مهم نیست… این چیزی است که بزرگ شدن یادم داده! 

مهم این است که تو هستی و من هستم!

جایی میان همین زندگی

و خدا را داریم که ما را جایی میان همین زندگی نشان هم داد…

.

هزار سال هم که بگذرد کسی جای تورا برایم نمیگیرد… تو همیشه برایم امنی… همیشه برایم خوش بویی… همیشه برایم همانی هست که از ابتدا بود… فقط گذر زمان دارد بزرگمان می کند… داریم پخته میشویم جایی میان همین زندگی…

درست عین قورمه سبزی هایم که معروف است و همه دنبال راز خوشمزه شدنشان هستند و من رازی ندارم جز جا افتادن…

و باید جا افتادن در زندگی را چشیده باشی که بدانی وقتی کسی می گوید باید جا بیفتد یعنی چه!

.

خدایا می دانی که جز تو پناهی ندارم.. . جز تو سنگ صبوری ندارم… جز تو محرمی ندارم… به حرمت نام هایت که به تازگی تفسیر نام هایت را شروع کرده ام و در ابتدای همین مسیر بودم که ماهم را نشانم دادی… 

خدایا متاسفم که گاهی یادم می رود… متاسفم بابت تمام وقت هایی که خواسته یا ناخواسته با رفتارم، با زبانم، با نگاهم حتی، باعث رفتاری در دیگری شدم… لطفا مرا ببخش بابت همه چیز… 

دوستت دارم

و سپاسگذارم…

.


خدایا شکرت…

 


دلتنگی

هوالغریب....


امروز داشتم به این فکر میکردم که آدم توی زندگی گاهی چقدر تنهایی بهش خودشو نشون میده... آدم از وقتی که از بند ناف مادرش جدا میشه تنها میشه و تو این تنهایی هیج شکی نیست.

اما الان حرفم چیز دیگه ای هست. آدم بعضی روزا فقط دل نازک میشه! دل نازک.

بعضی روزا تنهایی و غم میاد قشنگ روبه روت میشینه و زل میزنه توی چشمات و خودشو نشونت میده...

قشنگ میاد سلام میکنه و بهت میگه ببین من هستم...

میخوام ازین بگم که آدم میون تموم این دل نازک شدن هاش چقدر خوبه که توی زندگیش کسیو داشته باشه که بتونه باهاش حرف بزنه....

تجربه ثابت کرده که با مردها نمیشه از همه چیز حرف زد و انتظار اینم داشته باشی که درک بشی از طرف اونا...

بشینه کنارش و باهاش دو کلمه حرف بزنه ... من باز رسیدم به همون حسرت همیشگی خواهر نداشتنم!

انگار هرچی میگذره این حسرت بزرگ تر میشه واسم. چون زندگی هر روز ادمو تنها تر میکنه... آدم گم میشه لای روزمرگی هاش...

به عکس های چند سال پیش خودم نگاه میکنم خودم تعجب میکنم... آدم یه جایی  توی زندگی خودشو گم میکنه!


امروز ی چند ساعتی نشستم پای لپ تاپم! یکم گشتم بین عکس های قدیمیم... داشتم عکس های خودمو و فریناز رو می دیدم.

چقدر جوون یا بهتره بگم بچه بودیم...

دلم تنگ شد واسه اون روزا...

واسه بی دغدغه بودنمون...

اون موقع فکر می کردیم چقدر دغدغه و مشکل داریم ولی میتونم بگم واقعا حالیمون نبود... حداقل خودمو میگم...

دغدغه هامون برای اون زمان و اون سن و سال هم زیاد بودا... حتی همون موقع هم یادمه شبیه هم سن و سال هامون نبودیم...

ولی جنس دغدغه هامون با الان فرق داشت...


خلاصه که دلم تنگ شده برا ی اون روزا... برای فریناز... برای صداش حتی...

ای کاش این فاصله ی لعنتی نبود ... اون وقت شاید منم تنها نبودم... میتونستم هر وقت که بخوام برم پیشش...


بگذریم...

حوصله ی این خیال پردازی های جوونی هام رو ندارم...